شیر خدا و رستم دستانم آرزوست[13]

عمر سعد: درود بر قدرت الله ،حضرت ذل الله ،عبیدالله ،انشالله که بر مسند هیبت الله باشید وسیف الله ،شکرالله که کسالت رفع و به حمدالله عافیت برقرار است

http://img.tebyan.net/Big/1390/02/16911120915619017597225281941142371777717151.jpg


ابن زیاد:چند تایی از این القاب که اتصال به الله دارد برای خلیفه بنویس تا به فضل الله عنایت الله شود وانشالله حکم امارت ری را برایتان سیاه کند .ذلیل الله شود انکه جنابتان را سر می دواند

http://img.tebyan.net/Big/1390/04/1659848237108811871361561972212531387341236.jpg


عمر سعد: امیر در میدان سخن هم از نوادر عربند و امثال حقیر به گردشان هم نمی رسند مشعوفم ومسرور که امیر را بشاش و براق و بران می بینم امیدوارم که همیشه کیفتان کوک ،وجودتان از جمیع بلایا در امان باشد

عمر سعد: مختار در مکه با عبدالله زبیر بیعت کرده
ابن زیاد: مطمئنی مختار با ال زبیر بیعت کرده ؟ !
عمر سعد:
بله امیر مطمئنم، برای دادن همین خبر مصدع شدم ،خبر داغ داغ است وبکر ،امروز صبح خبرش به گوش من رسید
ابن زیاد: ابن زبیرکجا؟ مختار کجا؟ این دو غرابتی با هم ندارند ،یکی سایه ال علی را با تیر می زند ،یکی سنگ آل علی را به سینه ،بعید می دانم ،یحتمل خبرحقه آل زبیر است و لا ف



ابن زبیر : برادران ایمانی شما همگی به درایت ،صلابت ، مهارت و مهابت  مختار در امور حرب واقفید و نیز به دیانتش ،مرحبا مرحبا به شما که بدون بخل وحسد و با شور و رغبت به سالاری او گردن گذاشتید ،سپهسالاری جیوش الله به ما وایضا به قیاس الدین ،فخرالدین ،سیف الدین جناب امیر مختار بن ابو عبید ثقفی مبارک باد

 

جعفرابن زبیر: امروز نوبت مصعب بود فردا نوبت من وتو ،این جادوگر همه ما را از چشم خلیفه می اندازد
منذر ابن زبیر: تو بی دلیل عصبانی هستی جعفر خلیفه بی حکمت کار نمی کند
جعفرابن زبیر: فی الحال که کرده منصب مصعب را به مختار داده ،تو چرا بی تعصب شدی منذر ؟ غرض مختار نفاق بین ماست ،شکار منصب مصعب یعنی از دل و دماغ انداختن او یعنی جدا کردن برادر جنگجو از برادر خلیفه اش

 

حسین ابن نمیر: حدس می زدم با وجود سیاسی مثل مختار بعید بود خطر کنند و در خارج از بیت الحرام اقدام به جنگ نمایند ،این فقره را مختار کور خوانده منجنیق های ما با گوی های آتشین آماده اند تا کعبه را بر سرشان ویران کنند
قاصد : اما سالار من خلاف این را شنیده ام
حسین ابن نمیر: چه شنیده ای؟
قاصد: شنیده ام مختار سخت مخالف ماندن در مکه است اصرار زیادی دارد که لشگر را از مکه خارج کند
حسین ابن نمیر: پس چه کسی با سپهسالار لشگر مخالف است؟
قاصد: ظاهرا این نظر خود خلیفه زبیریست
حسین ابن نمیر: این خلیفه شکمبه گشاد حجازی را چه به آداب جنگ ؟
قاصد: معتقد است که در کعبه و مکه بماند ،لشگریان جن و ملائکه به کمکشان می آید
حسین ابن نمیر: عجب خریست این خلیفه خیکی حجازی


ابن زبیر: ابو اسحاق مکه شهریست که پر از انفاس قدسیه سید المرسلین صلوات الله علیه هست. کعبه نظرکرده حق است، اینها در دل شامیان هراس می افکند.
مختار: کعبه و مکه نه برای به قول خودت یزید شاه قداستی دارد، نه برای لشگریان جرارش. من هم اوایل گمان می کردم که شامیان جرأت تعرض به کعبه را نداشته باشند اما وقتی شنیدم بر سر مدینة النبی چه آورده اند باورم شد آن لشگریان شیاطین حتی از ویران کردن کعبه ابایی ندارند. ماندن ما در مکه یعنی قربانی کردن لشگریانمان.
ابن زبیر: برادرم، تنظیم در برابر کعبه مقدم بر نفس کشیدن است. مرحبا! مصعب، مصعب که شنیده اید ایشانند! یکی از پسران نامی و سلحشور زبیربن عوام. الحق که، الحق که شمشیر پدرم زبیر برازنده قامت رعنای اوست.
مختار: از دیدار خوشنودم.

http://ups.night-skin.com/

مصعب: افتخار آشنایی با کدامین دلاور را دارم؟


ابن زبیر: ایشان سپهسالار ما هستند، مصعب! جناب مختاربن ابوعبید ثقفی که من او را یدالله می خوانم.
مصعب: پس مختار شمایید؟ زهی سعادت.

جعفر دهقان


سلام دوستان عزیزم

بعد از مدتی با توجه به بازپخش سریال مختارنامه که تقریبا تمام شبکه های صدا و سیما را احاطه کرده است

فکر کردم بد نیست به ادامه ی پست های "شیرخدا و رستم دستانم آرزوست" بپردازم

سئوال خاصی در ذهن ندارم جز اینکه

نظر شما درمورد دین و اللهی که لقلقه ی زبان هر کس و ناکس میشود چیست؟

و

سیاست آل زبیر که از جمله ی آن"کرسی پرنده" بود تا چه حد صحیح و درست میدانید؟(بدون توجه به نیت قلبی این افراد و دشمنی دیرینه شان با آل علی)

و

نظرتان در مورد کعبه ی مطلا چیست؟(هرچند در دیالوگها این بخش از گفتگوی عبدالله زبیر ذکر نشده است)

و 

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

بسم الله

شیرخدا و رستم دستانم آرزوست[12]


عبدالله بن عمر: می بینی دنیا چه بی اعتبار و حقیر است مختار؟ من، عبدالله پسر عمر خلیفه جهان گشای عرب که نامش موی بر اندام دشمن راست می کرد باید دست به دامان جوانک بی پایه و بی دین و بوالهوس شوم.
مختار: شما می توانستید قدرت مرحوم عمر را به ارث ببرید، میدان مملکت داری و حکومت اعراب می توانست جولانگه خلیفه زاده باشد که در درایت و دیانت دست کمی ندارد، شما آدم کمی نبوده و نیستید شیخ، همین امروز اراده کنید می توانیم ابن زبیر را کنار بزنیم.


ابن مطیع: درود بر دلاور جنگجوی ثقفی، کیف حال مختار؟
مختار: حکمت چیست که اغلب رجل سیاسی مکه نامشان عبدالله است؟
ابن مطیع: وقتی خانه بیت الله است، خادمین باید هم عبدالله باشند. اهلاً و سهلاً ابو اسحاق.
مختار: اهلاً و سهلاً.
ابن مطیع: پوشیدن روی در این خانه کراهت دارد، این خانه حریم امن است، از چه می ترسی؟
مختار: ترس من از عبدالشیاطینی است که خود را خادم این خانه می خوانند.
ابن مطیع: این باورها اجر مجاهدتهایت را ضایع می کند، تو سرزمین مشعر و منایی، در عرفات، در سعی صفا و مروه، در مکه حاجی باید مراقب همه جایش باشد، علی الخصوص زبانش، رمی جمره ات را به بغض و کینه تباه مکن!
مختار: رمی جمرۀ من امروز رمی یزید است رفیق.
ابن مطیع: مرحبا، پس چرا به خادمین خانه ای که قصدشان رمی یزید است اهانت می کنی، پسر زبیر را عبدالشیطان نامیدن، بی انصافی ست، او از صالحین ماست.


ابن زبیر: اهلاً و سهلاً مختار.... (خنده مختار) به چه می خندی مختار؟

مختار: مسخره  است.
ابن زبیر: چه فرمودید!؟
مختار: عرض کردم مضحک است، مسخره  است.
ابن زبیر: چه چیزی مسخره و مضحک است؟
مختار: همین بساطی که به راه انداخته اید. این جا یمن است یا مکه؟ شما عبدالله زبیر هستید یا سلیمان نبی، این تخت طعنه به تخت سلیمان می زند، نکند قصد ادعای نبوت دارید؟
ابن زبیر: نه، نه، مختار، نه! نبوت لقمه گلوگیری ست، خفه ام می کند. مزاج ما با شبه نبوت سازگارتر است، پای در نعلین انبیاء کردن حماقت محض است، رسول الله، نه، خلیفه الله، ما به همین خلیفه اللهی قانئیم.
مختار: خلیفه الله بودن این همه معجزه نمی خواهد.
ابن زبیر: نشد مختار، نشد! ما در اوصاف تو شنیده بودیم،  که سیّاسی پس کو؟ چرا مثل یک عامی بی سواد سخن می کنی؟ اگر حکمت معجزات ما را می دانستی به سخره شان نمی گرفتی!
مختار: تا جایی که من می دانم دین ما دین اعتدال است و سادگی، بهترین نمونه اش هم کعبه.
ابن زبیر: تو ساده تر از علی و والیانش دیده ای؟
مختار: ندیده ام و نه هرگز خواهم دید.
ابن زبیر: من با تمام اختلاف نظرهایی که با مسلک علی داشته و دارم، اقرار می کنم که سادگی جایی در عراق عرب به همراه ابوتراب به خاک سپرده شد، فرق علی را چشم ظاهربین مردم شکافت نه شمشیر ابن ملجم مرادی، حسین را همانهایی کشتند که عقل شان به چشم شان بود. حالا تو و امثال تو دم از دیانت و عدالت و سادگی بزنید. امویان سالهاست که با جلال و جبروت شان برگرده مسلمین سوارند و یکه تازی می کنند، زرق و برق کاخ سبز دمشق، مسجد اعظمشان یک نمونه، مسجدی ساختند که آدمی از تحیر دهانش باز می ماند، خب چرا ما مکه را در برابر شام علم نکنیم؟ هان!



ابن زیاد: تأخیر داشتی قاصد، دو سه روز تأخیر کردی چرا؟
قاصد: خلیفه متألم بودند مرا به حضور نمی پذیرفتند.
ابن زیاد: بلا دور باشد، از چه متألم بودند؟
قاصد: در غم و اندوه عزیزی از دست رفته به سوگ بودند.
ابن زیاد: متوفی که بود؟
قاصد: ابو غیث!
ابن زیاد: ابو غیث، بوزینه اش؟
قاصد: ابوغیث بوزینه نبود، انیس و مونس خلوت امیرالمؤمنین بود. ابوغیث نزدیک ترین یار خلیفه بود.

الحسنا: کجایی مختار؟
مختار: در طائف، کنار خوب ترین مادر دنیا، دومه الحسنا، توفیق اجباری شد که بعد از سال ها دوری، مدتی در جوار مادر زندگی کنم، فقط حضور شما در طائف رنج تبعید را در من هموار کرده. خدا سایه ات را از سر فرزند نامرامت کم نکند.
الحسنا: تو هم مثل پدر خدا بیامرزت جانت به شمشیر و اسبت بسته است. او هر وقت به یکی از جنگ هایش می رفت، وصیت می کرد، دومه اموالم را به تو بخشیدم، اما جان و آبرویم را به پسرم مختار، اسب و شمشیرم را نگه دار تا مختار به سن بلوغ برسد، به او بگو پدرش میراثی گرانبهاتر نداشت، او به شمشیرش عاشق تر بود تا من.
مختار: من به اتکای همان میراث گرانبها آبروها کسب کرده ام، اما اینک فرزند نحس زبیر با تزویر شمشیرم را از کار انداخته، مادر من با هزار امید و آرزو راهی حجاز نشدم تادر حضار نامرئی چشم و گوش زبیریان اسیر باشم.
الحسنا: تو ناشی و نابلد راه نیستی پسرم! تو این حصار نامرئی را خواهی شکست. پسر زبیر با تزویر زمین-گیرت کرده، بسیار خوب تو هم رندی کن.
مختار: چگونه مادر؟ او خون حسین را بهای حکومت خود کرده، به اهل حجاز دروغ بزرگش را راست می پندارد، چطور رسوایش کنم؟
الحسنا: باید روی خوش نشان بدهی، تو کار خوبی نکردی حکومت عراق را شرط بیعت با زبیریان قرار دادی، تو نیتت از خونخواهی حسین، حکومت عراق است؟
مختار: خدا می داند که نیتم این نیست!
الحسنا: پس چرا آن را شرط بیعت خود کردی؟
مختار: مادر من یقین دارم آل زبیر قدرت بگیرد، خون حسین را رها می کند، و قاتلین پسر پیامبر را می بخشد، حکومت عراق را شرط بیعت کردم تا بتوانم قاتلین حسین را تعقیب کنم.


مختار: من با هر چیز گیج کنننده و سرگیجه آور مخالفم، با اجازه!
ابن زبیر: تو بردی مختار!
مختار: چه چیزی را بردم شیخ!؟
ابن زبیر: من ذاتاً عادت دارم حریفانم را گیج کنم، یکی را با فلسفه، یکی را با شرعیات، یکی را با حیله، یکی را با گردونه، تو با هیچ کدام گیج نشدی مختار. کسی که به شمشیر خدعه نشکند، به هیچ شمشیری نمی شکند، حکومت عراق عرب به شرط پیروزی بر یزید علیه العنه، مال تو.


نظرتون راجع به این دیالوگهای بالا و مضامینش چیه؟(بخصوص دیالوگهای bold شده)

آیا هدف وسیله رو توجیه میکنه؟

نظرتون راجع به این جمله ی مختار چیه؟"رمی جمرۀ من امروز رمی یزید است"

نظرتون راجع به

خدعه در دین

تزویر در دین

و آیه ی

مکرو مکرالله ، والله خیرالماکرین

چیه؟

و...؟

دو سال با مختارنامه!


سلام

خوبید؟

امروز وارد سومین سالی شدیم که از اولین قسمت مختارنامه می گذره.

فراز و نشیب های زیادی داشتیم طی این دو سال...

مطمئناً به اطلاعات مذهبیمون خیلی خیلی افزوده شد.

چه تو سایت اصلی مختارنامه و چه توی وبلاگ اصلی مختارنامه ای ها و چه تو وبلاگ های دوستان عزیز...

دید خیلی ها هم به مذهب عوض شد.

از این ها بگذریم باید بگم دید خیلی ها هم به مختار تغییر کرد.

طی تحقیقاتمون فهمیدیم که چه کسانی مختار رو تایید کردن.

حالا بعد از گذشت دو سال باید هر چی داریم بریزیم وسط...

از مختار چی یاد گرفتیم؟

کدوم حرکت مختار باعث شد که بهش افتخار کنیم؟

کدوم عمل مختار رو سرمنشا اعمال و رفتار خودمون قرار دادیم؟

آره می دونم مختار معصوم نیست که بخوایم ازش الگوبرداری کنیم، ولی مثلا مبارزه با دشمنان آل الله می تونه یکی از اون چیزایی باشه که از مختار یاد گرفتیم.

 

منتظر نظراتتون هستیم

 

یا علی

مختار من!!!


کجا سیر میکنی مختار من؟

در ابتدای خلقت، که از کجا شروع شد؛ یا در انتهای امروز...؟

کلمه ای بر زبان نران، من هرچه را که در ذهن داری میخوانم:

خسته‌ای؛ از سر گرفتاریِ در دریای هزار فرقه‌ی کوفه، گویی دست چین شده اند تا همه‌ی صفات پلیدی را در خود پرورش دهند.

خاک خوب و حاصلخیزی دارند این کوفیان عهد شکن، عجیب در این هوای مسموم خوب پرورش میابند برای خیانت.

اما آنان که به رنگ این قُماش پر غبار نباشند فقط اهل یک طایفه اند...فقط "حب واقعی به علی" پاد زهر سم مهلک این خاک و هوای شیطانی است.

وگرنه تنها یک دم و باز دم کافی است تا...گریبانت تنگ شود، چشمانت به خون بنشینند، دست و پاهایت کِرِخ شوند و سینه ات.... نه، سینه ای که به حب علی زیر و بَم بزند به این سادگی ها نمی شکند، باید زیر تاخت سُم ستوران بماند تا بلکه بشکند!!!!!!!

تیغ چرای نگاهت را از گردن این مردم بی وفا بردار و با من به کربلا بیا...

نه، مسجد کوفه نزدیک‌تر است. بیا مختار من... بیا...

نگران بر هم خوردن درِ احکام دین نباش، بی شمار بوزینه و میمون با دست و پاهای نجس در این خانه‌ی خدا رفت و آمد داشته اند، بیا شاید خون تو این نجاست را بشوید و مسجد را پاک کند. نفس بکش کنار فرق هلال شده‌‌ی مولایت علی... به تو جان میدهد... من نمیدانم در قیامت چه سخنان تکان دهنده‌ای از این مسجد در مقام یک شاهد خواهیم شنید!!!

نه؟ راضی ات نمیکند؟ من چگونه تو را با این دست و پای تیرخورده تا کربلا ببرم؟بال و پر؟ کربلا بال و پر میخواهد؟... برخیز؛ اوج بگیر و برویم...

چرخ میزنی و کنار علقمه مینشینی و باز هم پر از سوال میشوی. نه مختار من، تو هنوز در وادی جنون عقلت را نباخته ای وگرنه عباسِ من سوال بر انگیز نیست: حفاظت از مشک تا کجا؟ تو، "خودت" امید خیمه هایی نه مشک آب... تا آنجا که دستهایت بریده شوند، تیرها چشمانت را سجده گاه خود کنند، عمودی به نام حسین شکسته شود، امیدهای زینب بر باد رود و سکینه و رقیه و ....؟؟؟تمامش کنم مختار من؟ به خدا اگر تو یاد کربلا را برای من تداعی نکنی در همین منزل از تو جدا میشوم...باشد، میگویم، میگویم که شاید "آرزوی نوجوانی عباس بوده که از ماه شب چهارده بنی هاشم بودن شبیه هلال سر علی شود!!!!!!" دل بکن مختار من از سکوی عروج عباسِ علی...

حق با سوی نگاه توست، آنجا گودی قتلگاه است. خنده‌‌ی به اشک نشسته‌ی تو را میفهمم؛ خشنودی عزرائیلِ جان ابن زیاد و شمر و سنان شدن را میفهمم...

اوج بگیر تا به کوفه برگردیم مختار من؛ سکوی پرتاب تو اینجا نیست...

عجیب سخت است دل کندن از تو، از تو و دغدغه و سیاست‌هایت، از جنگ و شمشیر و رجزخوانی‌هایت. کمی درنگ کن مختار من... ذهن من آماده‌ی بی تو بودن نیست، بروی قلبم با تو پر میگیرد، چشمانم باران می بارد، دلم داغ میبیند...

جواب تو به التماس‌های من مثبت نیست، در چهره ات عروسی بپاست برای رخت بستن از کنار این امت پر تزویر و طمع.

تو...اوج بگیر... پر بگیر...سلام رسانِ من به مولایمان حسین باش...

تو چه قدر شبیه... مژده ات بدم؟ منتقم کربلا باید پر از نقاط مشترک باشد با کربلاییان: بی وفایی از مردمان دیدن، شاهد شکستن بیعت ها بودن، یاران اندک داشتن، تیر خوردن، سنگ خوردن، پهلویی به ضرب نیزه پاره شدن، سرِ بریده داشتن، تشنه...آب... امان از... تشنه شهید شدن... انگار همه کربلا امشب در تو خلاصه شده!!! تو دیگر مختار من نیستی، تو امشب خودت سرزمین بلا خیز نینوایی...

توجه نکن به آسمان چشمان من که ابری و بارانی است، توجه نکن به گویِش من، به مضمون حرف من... به التماسی که با تضرع میخوانم... نرو، بمان مختارمن...

شهادتت مبارک مختار من و تسلیت به همه‌ی ما...


کیمیا

قهرمان ثار(14)


قیام امام حسین(ع) سر منشأ بیداری مسلمانان

به جرات می توان گفت از جمله جنایاتی که معاویه به مسلمانان وارد کرد، تحمیل جوان بی دین و نالایقش، یزید، بر امت اسلامی بود.

مرگ معاویه که امیدی برای مسلمانان بود تا از زیر سلطه ی دودمان کثیف اموی خارج شوند، با وجود یزید به نا امیدی بدل شد و چشم امید همه به سبط پیامبر اسلام، حسین بن علی(ع) دوخته شد.

امام نیز بر حسب وظیفه آماده ی قیامی با شکوه شد.امام حاضر نبود چنین حکومتی را به رسمیت بشناسد چه رسد به بیعت، چرا که به نص صریح پیامبر، تمامی شرایط رهبری امت اسلامی در وجود او خلاصه می شد.

امام می دانست که جز با قیام خونین و حماسه ای عظیم، نمی توان جلوی انحرافات وارد شده در دین را گرفت و می دانست بیداری مسلمانان منوط به این حرکت خداپسندانه، آن هم به رهبری زبده ترین و نزدیکترین وارثان پیامبر است. لذا فرمود: « اگر دین محمد استوار نمی شود مگر با قتل من، پس ای شمشیرها مرا بگیرید.»

ادامه نوشته

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(11)

 زهیر : آمده ام که بروم
دلهم : نه به آن شوری رفتن،نه به این شیرینی آمدن،چه شده زهیر،حسین با تو چه کرده؟
زهیر: من با حسین خواهم رفت
دلهم: پس تکلیف اموالت چه می شود؟ تجارتت لنگ می ماند

 

مریم بوبانی

 


زهیر: همه اش مال تو،همه دنیای من تویی ، هر چه از مال دنیا دارم به تو می بخشم طلاقت می دهم تا بعد از من زیان نبینی

دلهم: طلاقم می دهی؟!!
زهیر: محال است که حسین با یزید بیعت کند ،اخبار موثق دارم که پسر زیاد مامور کشتن حسین شده و تدارک بسیار دیده،گله گله خلق کوفی را فریفته اند برای مقابله ومقاتله با حسین ،حسین هم که لشگری ندارد و همراه شدن با حسین یعنی داخل شدن در خانه مرگ، با مرگ من انگار تو مطلقه ای،چه بهتر فی الحال متارکه کنیم ،برو به اولاد و اموال برس
دلهم(راوی): شب دهم محرم امام با اهل کاروان اتمام حجت کرده و فرمودند من بیعتم را از شما برداشتم،هر کس بماند، بداند فردا کشته خواهد شد،عده ای از اصحاب ابراز وفاداری کردندزهیر هم مثل بلبلی خوش نغمه آواز داد ،وقتی ما بر حقیم چه باک از کشته شدن داریم که به دیدار رسول خدا می رویم به خدا قسم اگر بمیرم و زنده شوم و باز هم بمیرم و زنده شوم و همینطور باز هزاران بار بمیرم و زنده شوم ترکتان نخواهم کرد .
امام دستور داد مشعلها را خاموش کنند تا هر که می خواهد برود و از روشنایی شرم نکند .
 
 
 

زهیر: های پسر ذی الجوشن ، شنیده ام که در جنگ با پسر پیامبر تو از همه لشگریانت حریص تری گر چه امیرت عمر سعد در آرزوی پادشاهی ملک ری ،له له می زند اما می دانم ،می دانم قلبا مایل به مصاف با حسین نیست ، این تویی که آتش بیار معرکه شده ای  از خدا بترس به امید هر وعده ای در آتش این جنگ بدمی باز ضرر می کنی ،به خدا قسم مال و مقام دنیا فانیست به خجل شدنش در روز قیامت نمی ارزد
شمر: به جز موعظه چه بلدی؟ تو در میدان جنگی نه بر منبر خانه خدا به جای زبان چرخاندن شمشیر بکش ،حوصله من و لشگرم سر رفت بس که سخنان بیهوده شنیدیم
زهیر: بله،سخن کردن با کسانی که شمشیر در دستشان  بد مستی می کند بیهوده است
ای خلق کوفه منم ،زهیر بن قین بجلی اغلب شما مرا می شناسید یا آوازه ام را شنیده اید تاجرم از مال دنیا بی نیاز ،من محضر رسول خدا را درک و در زمان خلفای اربعه مجاهد تها کرده ام شما امت پیامبری هستید که بر گرامی پسر دخت پیامبرش تیغ کشیده اید و من گناهی بزرگتر از این نمی شناسم
شمر: یبن قین تو با آل علی میانه ای نداشتی؟ چطور شد بیعت با امیرالمومنین یزید را شکستی و طرفدار حسین شدی؟ خیال کردی حسین پادشاه عراق می شود و تو وزیر اعظمش هان؟؟
زهیر: بر فرض من وحسین چنین خیالی داشتیم ملعون ،حال که اوضاع دگرگون است از شما کوفیان می پرسم پادشاهی عراق عزیزتر است یا جان شیرینمان؟ به خدا قسم حسین به عراق نیامد جز به دعوت شما ،نیتی ندارد جز هدایت شما ،آرزویی ندارد جز رهایی شما ،حسین زیر بار ظلم نرفته و هرگز دست بیعت به خلیفه ستمکاری چون یزید نخواهد داد

 

 

http://www.iqna.ir/news_imgs/718489_1img4.jpg

 

 


مختار: چه فرقی است بین آل زبیر و آل امویه وقتی بناست بر یک شیوه حکومت کنند ؟ با این اوصاف شما و یزید یک جور فکر می کنید ،برای چه با او مخالف هستید؟
عبدالله زبیر: من ،من با یزید بر سر شریعت مشکل دارم مسلمان، به سیاست او که معترض نیستم ،به دیانت او معترضم ،مختار تو تشنه به خون یزیدی ،من هم هستم ،تو خون خواه حسینی ،من هم خون خواه اویم ،بیعت کن قال قضیه را بکن
مختار: به یک شرط
عبدالله زبیر:شرط؟ چه شرطی؟!!


مختار: عراق عرب
عبدالله زبیر: پس درد مختار هم داغ حسین نیست ،خون خواهی حسین بهانه ای برای رسیدن به حکومت عراق

 

 

 

 

 

 

 ------

سلام

شاید بعضی موارد قبلا (در سایت مختارنامه) در موردش بحث شده باشه

ولی گاهی اوقات تکرار مکررات لازمه و اینکه  اینجا شاید برای بحث و حذف نشدن نظرات بازتر باشه!

۱- با توجه به مطالعاتی که داشتید علت دوری زهیر از امام و بعد دلیل پیوستنش به خیل یاران حضرت رو بیان کنید و

اگه شما در شرایطی مشابه زهیر قرار بگیرید چه تصمیمی میگیرید؟ و چرا این موهبت نصیب زهیر شد؟ اصلا چرا سیدالشهدا از زهیر خواست که به دیدارشون بیاد؟

 

۲- چرا سخنان امام و یارانش در دل یاران عمرسعد اثر نمیکرد؟

 

۳- تفاوت دیدگاه یزیدیان و زبیریان در چه بود؟

 

۴- دلیل مطالبه ی عراق عرب توسط مختار از عبداله بن زبیر چه بود؟(گرچه قبلا صحبتهایی در این زمینه شده)

 

یا علی

 

 

 

 

 

 

 

قهرمان ثار(13)



در ادامه ی بحث های مربوط به اثبات حقانیت و شرعیت قیام مختار به شخصیت محمدحنفیه رسیدیم که در مطلب گذشته، کوتاهی از زندگی و شخصیت ایشان را بیان کردیم.

اینک ادامه ی مطلب را با روایاتی مبنی بر اعتقاد او نسبت به امامت امام سجاد پیگیری می کنیم.

محمدحنفیه و امامت امام سجاد(ع)

امام صادق(ع) فرمود: « محمدحنفیه نمرد مگر آنکه به امامت علی بن الحسین(ع) اقرار و اعتراف داشت و وفات او در سال84 هجری قمری بود.» 1

این روایت را شیخ صدوق و مجلسی نقل کرده اند.

علامه مامقانی در دفاع از محمدحنفیه و اعتقاد او به امامت امام سجاد(ع) می فرماید: «  بعد از جریان شهادت حجرالاسود بر حقانیت امامت امام سجاد(ع) حتی محمدحنفیه به پای امام سجاد(ع) افتاد و اظهار اطاعت و خضوع کرد و دیگر از آن پس، این مطالب را مطرح نکرد.» 2

شهادت حجرالاسود

اعتقاد محمدحنفیه را بر اساس روایت صحیحه ای که در کتاب اصول کافی 3 نقل شده بیان می کنیم.

زراره از امام باقر(ع) نقل می کند که فرمود: « پس از کشته شدن امام حسین(ع) محمدحنفیه به امام علی بن الحسین(ع) عرض کرد:...

ادامه نوشته

برگی از مختارنامه...

 

 

 

ابراهیم : این مقتل عبّاس بن علی(ع) است مختار.
مختار : با عبّاس(ع) خیلی رفیق بودی،نه؟
ابراهیم : من و عبّاس(ع) نوجوانی مان را با هم زندگی کردیم.در صفین،حریف مشق هم بودیم در یک خیمه می خوابیدیم و تا نیمه های شب با هم خیالبافی می کردیم.عبّاس(ع) آرزو داشت آن قدر قوی شود تا بتواند وارث ذوالفقار علی(ع) شود.او تنهایی علی(ع) را با همه وجودش لمس کرده بود.می خواست به جایی برسد که وقتی در کنار علی(ع)می ایستد،علی(ع)بگوید نیازی به لشکر ندارم،عبّاس(ع)برای من به اندازه یک لشکر است.

آن ایّام ما بچّه سال بودیم،خیلی به حساب نمی آمدیم.عبّاس(ع )از این موضوع خیلی ناراحت بود.بالاخره هم طاقت نیاورد.یک روز جلوی پدرم مالک ایستاد و دو پا را کرد در یک چکمه و اصرار و اصرار که “مالک! باید امروز مرا هم با خود به میدان ببری”.پدرم خندید!عبّاس(ع) عصبانی تر شد و مثل شیر غرید که”مالک خیال می کنی از تو کمترم؟حاضرم با تو مسابقه بدهم ،اگر بردم مرا با خودت ببر”.

پدرم باز خندید.عبّاس(ع) فریاد زد:”مالک!من شوخی نمی کنم که تو هی می خندی”.پدرم خنده اش را جمع کرد و جواب داد:”عبّاس جان!می دانم خیلی خوب می جنگی،اما تو قمربنی هاشمی،باید بمانی و بر شب های تاریک صفین بتابی تا مهتابی شود”.

عبّاس(ع)وقتی این تعبیر را شنید،خاموش ماند.من بارها نقل جنگ عبّاس(ع)در کربلا راشنیده ام،نقل های گوناگونی هم شنیده ام همه نقل ها نزدیک به هم اند،چیزی که خیلی منقلبم می کند لحظه ای است که عبّاس(ع) لب تشنه و خسته بر لب شط می رسد…اینجا می نشیند.

نقل ابراهیم جان می گیرد.تصویری حماسی که بیشتر به یک نقاشی می ماند دیده می شود.عبّاس بن علی(ع) سوار بر اسب و مشک بر دوش و شمشیر بر کف در کنار نهر علقمه ظاهر می شود،از اسب پیاده شده و در کنار نهر زانو می زند.بسیار تشنه است.دست در آب روان شط فرو برده و مشت هایش را از آب پر کرده،به نزدیک دهان می برد که می ماند.نهر در حصار دژخیمان است.صدای دژخیمی شنیده می شود.

صدا : عبّاس! خودت آب بخور امّا حق نداری مشکت را آب کنی.
صدای عبّاس(ع) بر تصویرش شنیده می شود.
صدای عبّاس(ع) : عبّاس! حسین و اطفال حرم تشنه اند،تو می خواهی آب بخوری؟

عبّاس(ع) از خوردن آب منصرف شده ،دست هایش را باز می کند و آب را می ریزد.مشک را در نهر علقمه فرو می برد تا پر از آب کند.صدای دژخیم شنیده می شود.

صدا : عبّاس! به جوانی خودت رحم کن تو معروف به قمربنی هاشمی.حیف از این صولت و صورت نیکویت نیست که می خواهی خود را به کشتن دهی؟ ما از سوی مادرت با هم قوم و خویشیم نگاه کن! این امان نامه را برای تو گرفته ام.دست از غرورت بردار و به سوی ما بیا حساب تو از برادرت حسین جداست،تو و حسین از دو مادرید،تو از امّ البنینی عباس،خونت با حسین یکی نیست.بیا طرف ما و خودت را فدای حسین نکن.

عبّاس(ع) بر می خیزد،مشک پر از آب را بر دوش می اندازد و سوار اسب می شود و حرکت می کند.دژخیمان به او حمله می کنند.عبّاس(ع) با نیرویی شگفت شمشیر می زند و دژخیمان را از سر راه بر می دارد ضربت دژخیمی بر دست عبّاس(ع) فرود می آید.دست بر خاک می افتد. عبّاس(ع) با دست دیگر شمشیر می زند و همچنان دژخیمان را پس می راند.ضربت دیگری بر دست دیگر فرود می آید ،دست دیگر هم به خاک می افتد.عبّاس(ع) مراقب مشک است و سعی می کند مشک را به دندان نگه دارد دژخیمی نعره می زند.

صدا : مشک آب…مشک آبش را بزنید،این آب نباید به خیمه های حسین برسد.

چند تیر بر مشک فرود می آید .مشک سوراخ می شود و آبش بر زمین می ریزد.عبّاس(ع) با حسرت به آب ریخته نگاه می کند،صدای ناله جمعی طفلان شنیده می شود که در ذهن عبّاس(ع) طنین افکن شده است. عبّاس(ع) زمزمه می کند.
صداها:وای،وای،عمو،عمو،العطش…

عبّاس(ع) : حال با چه رویی به خیمه ها بروم؟ بچّه ها منتظر تو بودند ای آب روان.

تصویر به صورت پریشان ابراهیم برمی گردد.اشک در چشمانش می درخشد او به یاد خاطره ای از عبّاس(ع) می افتد و حکمت خوابی را که عبّاس(ع) دیده است تعریف می کند.

ابراهیم : یک شب عبّاس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید.مرتب به دستهایش نگاه می کرد و به من.پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد.پرسیدم چه خوابی دیدی؟ چرا به دست هایت نگاه می کنی؟ نفس نفس زنان جواب داد : “ابراهیم،خواب دیدم دست ندارم.دست هایم گم شده بودند.داشتم دنبال دست هایم می گشتم.ناگاه پرنده ای دیدم شبیه کرکس که دست هایم را به منقار داشت و می خواست دست هایم رابخورد.

خواستم با سنگ بزنمش،دیدم دست ندارم که سنگ بردارم،فریاد زدم دستم هایم را نخورلاشخور.آن دست ها مال من است.کرکس به سخن آمد که” عبّاس! این دست ها را می خواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام.شکسته بال و زمین گیرم،دست های تو سیرم می کند.تو با بال های قشنگت پرواز کن،برو به آسمان سیاحت کن”. بعد با صدای مهیبی خندید،من ترسیدم و از خواب پریدم.وقتی شنیدم که عبّاس(ع) را دست بریده اند،حکمت خواب آن شبش را فهمیدم.

قطره اشکی بر گونه مختار می لغزد و در محاسن انبوهش فرو می رود...

 

 

ملینا

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(10)

زائده: آمده ام جانت را بخرم پسر عمو،ترا به خدا دست از لجاجت بردار،یک کلمه بگو پشیمانی تا از این گور نجات پیدا کنی ، به خدا قسم از امیر عذر بخواهی و اظهار ندامت کنی حکم آزادیت را خواهم گرفت.
مختار: پس پسر عمویم بی دلیل به زیارت اهل قبورش نیامده، ممنون که یادی از اموات خود کردی،اما این گور شرافت دارد به تقاضایی که تو از من می کنی
زائده: ابو اسحاق به خدا قسم توبه وتقصیر نکنی امیر تو ررا می کشد.
مختار:به خدا قسم من او را خواهم کشت وبر صورتش پای خواهم کوفت.

...

ابن زیاد: امیدوارم زندان درس عبرتی شده باشد تا طبع چموش و سرکشت را مهار کنی ،ادمیزاد موجود عجیبی است طبعا میل به عصیان دارد کأنهو جدش ادم ابوالبشر ،همه ما نیاز داریم هر از چند گاهی افسارمان را شل و سفت کنند تا به هر راهی که دلمان خواست نرویم

جلوه

پا در میانی شخص خلیفه باعث شد تا تو را نکشم ،البته دعا به جان بن حریث کن و به جان شوهر خواهر عزیزت ،یکی شفاعت به من کرد و یکی به خلیفه ،تو ازادی مختار، آزاد   آزاد
فقط به یک شرط، در کوفه نمان سه روز به تو مهلت می دهم از کوفه بروی روز چهارم در کوفه رویت شوی ،خونت پای خودت.....بیرون

....

 

ناریه: تو دعا کن مختار آزاد شود مهر و محبتش را به عمره می بخشم،تا وقتی مختار آزاد بود او را یک نیمه مرد می دیدم ،مردی که نیمش مال من است نیمش مال عمره، از وقتی زندانی شد فهمیدم که فقط سایه اش به قائده ده مرد می ارزد


....
مختار:حکومت ری در ازای سر حسین،معامله حقیریست،عمر سعد باید حکومت سلیمان نبی را طلب می کرد
جاریه ،تو و شوهرت آرزوی شاه بانویی وپادشاهی ملک ری را به گور می برید،این وعده پسر پیامبر است

 

....

مختار: خوب سیر کن کیان ،شباهتی با رستم خیالت دارم؟
کیان: تو همیشه رستم خیال منی مختار
مختار: رستم چشمش علیل نبود
کیان : هر زخمی به تن پهلوان زینت است ،با این هیبت خواستنی تر شدی.


مختار:ببار کیان ..ببار ..بر کشته دشت نینوا باید خون گریست نه اشک..ببار
تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار:راه بلدی چون تو که راه را گم کند ،نا بلدان را چه گناه ؟
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم هر چه تاختم مقصد را نیافتم،وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.


مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم ،مجنون نبودیم

 

سلام به همه ی عزیزان

۱-به راستی چرا مختار ماند؟آیا مختار در وادی جنون هنوز خام بود؟ یا گاهی در ماندن حکمتی است و ماندن مختار هم یکی از آنهاست؟

۲-اینکه مختار در زمان تمام حوادث مهم(واقعه ی کربلا و قیام توابین) در زندان به سر میبرد آیا به دلیل زیرکی مختار و خویشاوندی اش با زائده نبود؟یعنی حیلتی برای رد اتهام کمک نکردن به حق؟(این بدبینانه ترین اندیشه در مورد مختار است ولی شاید بد نباشد که نظر دوستان را بشنویم)

۳- قیاس مدام مختار با رستم شاهنامه چه مفهومی از دید شما داشت؟ و آیا به جا بود؟

 

 

یا علی

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(9)

بن عفيف : خاكت بر دهان ابن مرجانه ،تو حسين را دروغگو و پسر دروغگو مي خوانی؟
به خدا قسم دروغگو تويي و آن خليفه فاسق و جاهلتان كه عطش قدرت كورتان كرد و دست به خون راستگو ترين و عزيز ترين خلق خدا آلوده كرديد و تو ای پسر مرجانه بدكاره كه بر سر بريده پسر پيامبر و بر لبهاي نازنينش چوب خيزران كوفتی


بن عفيف: به خدا قسم كور نبودم مادرتان را به عزايتان مي نشاندم
اسماء....اسماء، جان پدر اسير شدی؟ مبادا بي تابي كنی،به دخت پيامبر "زينب كبری" بينديش تا ارام شوی داغ تو در برابر داغ زينب خيلي حقير است جان پدر


مختار :
تو چرا اينجا هستي بن عفيف؟

بن عفيف : امده ام شلاق بخورم و پوست كلفت كنم تا شايد بتوانم داغ حسين راتحمل كنم،چشمان كورم حجاب گوشهايم شد تا ندای هل من ناصر حسين را نشنوم،وقتي شنيدم حسين را كشتند و اهل بيتش را به اسيری بردند.ای خدا كورم محشور كن تا چشم در چشم پيامبرت نشوم. خدايا در صفين وقتي چشمانم زخم برداشت علي دست بر زخم نهاد و قدرت نگاهم را به گوشهايم بخشيد تا كور نباشم ،پس چرا كور بودم وبه كربلا نرسيدم؟
چرا نشانه های راه عشق به علی  را گم كردم ؟ ميثم خواست نشانه ها را در گوشت بخواند بن عفيف ، تو بيچاره حاضر نشدی بشنوی , ای خاك بر سرت بن عفيف...خاك بر سرت بن عفيف

 


 



مختار : ارام باش بن عفيف ارام باش، تو تنها گم گشته عالم عشق نيستی ، من هم كه چشم داشتم گم شدم ،من هم تا روزی كه ميثم به درخت نخلش اويخته شد به او و حرفهايش باور نداشتم ،روزی كه خبر مرگ مسلم را شنيد آنچنان ولوله ای در زندان به راه انداخت كه پسر مرجانه چاره ای جز كشتنش نداشت .

ميثم تمار : درب خيبر را عشق از جا كند،اگر نه علی هم ادمی بود مثل من و و شما .عشق خدا بود كه بازوی علی را پر كرد از قدرت لايتناهی خداوندی،به يك تكان در خيبر را از جا كند، عشق و ايمانت را به بازو بده ببين چه معجزه ها مي كند

 

 

 

با سلام

به نظر شما

۱-گمراهانی که در سپاه یزیدیان به سوی اباعبدالله سنگ و نیزه و .. پرتاب کردند گنهکارترند

یا آنان که آگاه به مقام حضرت بودند و سکوت اختیار کردند؟

 

و

۲-چرا در شب عاشورا بسیاری از یاران امام ٬ او را تنها گذاشته و رفتند؟

آیا مقام حضرت را نشناخته بودند؟

آیا به علم و مقام و معنویت کسی  که منزل به منزل همراه و همقدمش بودند و مقتدای نمازشان بود٬ یقین نداشتند؟

 

۳-میثم تمار و مختار در حادثه ی فرار زندانیان دو رویه ی کاملا متفاوت را برگزیدند. در صورتیکه هر دو مقتدایی چون علی(ع) داشتند.

کار کدامیک را میپسندید؟ چرا؟

آیا مدد از مولا بدون درایت مولا کار درستی است؟

 

۴-درست و غلط از دیدگاه شما در امور معنوی چیست؟

 

یا علی

 

 

 

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(8)

ابن اشعث : او يك هاشمي است بن حريث، از طايفه شيران عرب،از تبار حمزه و علي ،تا شمشير در كفش باشد مشكل بتوانیم حريفش شويم

بن حريث : من اكراه دارم او را بكشم بن اشعث،امانش بده شايد تسليم شود


 

ابن زياد : حرفي بزن مسلم

مسلم : مرا مي كشي يا امانم مي دهي؟
ابن زياد : چرا مي پرسي؟
مسلم : من به وعده امان شمشير نهادم وگرنه تسليم نمي شدم،كشته شدن در ميدان رزم برايم گواراتر بود.



سعد : وصيت كن مسلم
مسلم : به پسر عمم حسين خبر بده كه باز گردد و به كوفه نيايد ،بعد از مرگم جثه ام را بستان و در گور كن كه بر زمين نماند،در كوفه هم هفتصد درهم مقروضم مي خواهم ادا كني


مسلم : تشنه ام قدحي آب مي خواهم
ابن زياد : بن حريث ابش دهيد ،البته در سفالينه ای كه به حرام گوشتان آب مي دهيد ،او مرتد  شده است و به هر چه لب بزند شرعا نجس است
مسلم : مرتد تويي ،مرتد تويي كه بي قصاص آدم مي كشي و خون كساني را مي ريزی كه كشتنشان حرام است ،كسي كه ازسر خشم و سوء ظن ادم مي كشد بيشتر سزاوار ارتداد است،نفس و عرق چون تويی نجس است كه دلت را خانه ابليس ساخته ای
ابن زياد : ابلیس تويي كه به هوای پيروی از نفس به خليفه مسلمين شوريده ای و و بر روی امير مسلمين تيغ كشيده ای و بين مسلمين نفاق كرده ای.ارتدادت محرز ومسلم است ،من تو را برای رضای خدا خواهم كشت نه از سر خشم و سوء ظن

 









وتو خود را در میان جمعی که این خطابه ها را میشنود بببین

تو یک قاضی

برای قلب خودت

قضاوت کن

چه کسی را مرتد می دانستی؟

و چرا؟

 

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(7)

معقل : خدايا شكر كه نزد صاحب سكه ها رو سياه نشدم ،3000 دينار شاميست ، نمي شمريد؟
مسلم : اسب پيشكشي را كه دندان نمي شمارند مسلمان ،ديون شرعيه است؟
معقل : هر طور كه خودتان مصلحت مي دانيد محاسبه كنيد ، اين سه هزار دينار دسترنج زحمتكشاني است كه روزيشان را از دل خاك مي جويند و عاشق اهل بيتند ،اين مال را با مشقت و مرارت فراهم كرده اند،عذر داشتند كه در ركاب پسر پيامبر حاضر شوند خواستند با اين سكه ها غيبتشان را جبران كنند و از فضيلت جهاد محروم شوند

....

ابن زياد : دروغ قبليت را نشنيده حساب مي كنم،به شرطي كه زين پس صادق باشي، مسلم را كجا پنهان كرده اي؟


هاني : از سردسته شرطه هاي بي غيرتت بپرس كه به عبا و روبنده زنان همه رحم نكرد و مسلمي نديد ، مسلم در خانه من خانه بود كه به چنگ چكمه پوشانت مي افتاد
ابن زياد : پدرم "زياد"با تو دوستي نزديكي داشت كاري نكن كه حرمت دوستي پدرم را بشكنم و با زبان زور با تو سخن كنم، مسلم كجاست؟
هاني : مسلم چندي مهمان من بود پيش از اينكه سگان قلاده شكسته ات را به جان من و اهل بيتم بياندازي مسلم از خانه من رفت

...

ابن عوسجه : ديروز ميثم تمار و امروز هاني، حتما فردا هم نوبت من و يكي از حضرات است ، كار به همين منوال جلوبرود تا رسيدن امام به كوفه ابن مرجانه سر تك تك علما و زعما شيعه را زير اب مي كند و مي مانند مشتي عوام ،بعد هم شيخي به ظاهر خدا ترس مثل قاضي شريح را مامور مي كنند تا با چهار ايه و حديث نبوي دهان عوام الناس را ببندند و فاتحه قيام را بخوانند

مسلم : با پيشامدهاي اخير به من حق مي دهيد تشكيك كنم؟
سليمان : تشكيك درچه مسلم؟
مسلم : در وفاي به عهد كوفيان ، امروز مزحجيان ثابت كردند كه كوفي جماعت در حرف چونان طبل، بانگ رسايي دارد اما در عمل ميان تهي است و به وقت ضرورت پا پس مي كشد و بيعتش را انكار مي كند وقتي عشيره بزرگ و با نفوذي مثل مزحج فريب موعظه هاي قاضي شريح را مي خورد و هاني را كه با او پيمان خوني و قومي دارند در ميان خوف و خطر رها مي كنند،پس با پسر عمم حسين چه مي كنند كه نه قومي دارد و نه قبيله اي



ابن زياد : خدايا تويي عالم به حكمت اين سنگ منزلت و عزت بخشيدي و آن را گوهري گرانبها نمودي و آدميان را در مقابلش به كرنش واداشتي،پس به معجزه پنهان در اين نشانت تو را قسمت مي دهم كه آنرا اسباب دفع شر كني و درخشش آن را مايه بينايي بندگان جاهلت قرار دهي.



ابن عوسجه :
خواهر من به كدام قبرستان مي خواهيد برويد ،ميدان جنگ جاي زنان نيست،اين چه رسوايي است،به خانه هايتان برويد و فتنه نكنيد
صفيه : كدام شيخ؟ خانه اي كه سايه سرش را به قربانگاه برده ايد خانه نيست،جهنم است ،شما هوس رياست و تاج وتخت داريد ما بايد تاوانش را بدهيم؟

مسلم :
در محراب اين مسجد محاسن عمویم علی را به خون فرقش خضاب کردند. من از قضای الهی به قدر الهی خواهم گریخت , باید پسر عمویم حسین را خبرکنم که کوفیان همان شبه آدمیان دوران عمویم علی اند.باید آنها را از نزدیک شدن به کوفه بازدارم، باید از کوفه حذر کرد، باید از کوفه رفت.

 

 

سلام

۱- تفاوت قضای الهی و قدر الهی در چیست؟

۲- نقش شریح قاضی در شهادت امام حسین...؟

۳-نقش زنان کوفی در شهادت امام حسین...؟

۴- اگر یک زن کوفی بودی..؟

۵- بحث پیشنهادی شما...

 

یا علی

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(6)

 

 نعمان : چنانچه حسین بن علی در میان شما حضرات روی پوشیده است توصیه مرا آویزه گوش کند. حکومت عراق به مرکب چموش و بد قلقی می ماند که سوارش را بر صخره می کوبد و استخوانهایش را خرد می کند .

ابن حریث : اطاعت مافوق تکلیف سربازی چون من است  این درسی که خود شما به من آموختید شرمنده ام جناب  نعمان ، به حکم امیر شما زندانی منید .

نعمان : حکم ، حکم شماست، خام خیالیست که با این حیلت بتوانید مختار را شکار کنید . سرنوشت من برای مختار به پشیزی نمی ارزد، او بود که مرا از تخت امارت به زیر کشاند. توقع دارید برای گرو برداشتن من دل بسوزاند و خود را تسلیم شما کند؟ ! هیهات ..

ابن زیاد : اَه ه ... حیف نبود دخترت را حرام چنین نمک نشناسی کردی؟

نعمان : بدون شک تلخ کامیهای آدمی تاوان گناهانی است که مرتکب شده، دردناک است در سن و سال چون منی که فرصت جبران لغزشها را نداری متوجه شوی راه طی کرده ات کج راهه بوده. روزی که به وصلت مختار رضایت دادم خیال می کردم که با این وصلت خطر مختار را برای همیشه دفع کردم و از یک  مخالف سرسخت متحّدی مطیع ساختم خطر دفع نشد بماند، دخترم  شد هم داستان شوهر بر علیه پدر ، رنج های امروزمان حاصل ندانم کاری نبوده که من ندانسته و عبث کاری نکردم. این محنت و خفت ثمرۀ باورهای غلط بوده .

 

بن زیاد:از منجمان شنیده ام که نحس اصغر به نحس اکبر بدل شده
این همان پیش بینی پیامبر است
اذا ظهرت البدع في امّتي
بدعت ظهور کرده بدعتی هولناک ، من از فتنه حسین ابن علی سر درنیاوردم. آن هم در زمان خلیفه ای که ختم شعرا و ختم ادبا و زیور و زینت دین مصطفی است
اگر شما چیزی میدانید من را نیز آگاه کنید که جاهل نمیرم
حسین نوه رسول خاتم است؟ حرمتش به جای خود ، نسبت خونی و خویشی با پیامبر خدا آیا جواز بیعت شکنی است؟
ابولهب هم عموی پیامبر بود ، پسر نوح هم پسر پیامبر اما هر دو در کتاب خدا منفورند و مغضوب
حکومت حسین بر عراق عرب یعنی دنباله حکومت حکومت پدرش علی.
من از پیران شما میپرسم میراث حکومت علی چه بود جز انشقاق امت واحده رسول خدا
هنوز کوفه از جراحت زخم هایی که در زمان علی برداشته متالم است
هنوز داغ جنگهای برادر کشی علی تازه است
بدعتیان کوفه چه کردند با خلیفه دلسوخته و داغدار
صبر نکردند خلیفه جوان فارغ شود از سوگ عظمای خلیفه پدر
این است حرمت بیعت؟
این است حرمت خدمات خلیفه فقید معاویه ابن ابی سفیان؟
یا سیدی سبط النبی اهلا و سهلا؟
اف بر اینهمه قدر ناشناسی
اف بر اینهمه بی وفایی به عهد
اف بر اینهمه وظیفه نشناسی و خیانت
اندک مجالی میدهم که خاطیان توبه کنند به خدا قسم خبر گردن فرازی کوفیان چنان خشم امیرمومنین یزید بن معاویه را برانگیخته که امر کرده با منجنیق و قاروره های نفتین کوفه را با خاک یکسان کنند.

من اجالتا رایشان را زدم به امیرمومنین نوشتم یا امیر کوفه روم نیست کوفه شهر ملحدان و مشرکان و کافران نیست
کوفه شهر جیوش خداست. شهر فاتحین بر مجوس است شهر غالبین بر کسراهاست
مع الوصف خلیفه لشگری عظیم من باب احتیاط به عراق عرب گسیل داشته است که انقریب از راه خواهد رسید
من ابن زیاد فاتح خراسان ایران به امیرمومنین یزید بن ومعاویه قول داده ام که ریشه بدعتیان کوفه را بخشکانم و میخشکانم
همانگونه که در بصره خشکانیدم
به زبان موعظه شد فبها ٬نشد زبانم تازیانه است و شمشیر٬ چوبه دار است و غل زنجیر
بیعت شکنان از هر قوم و قبیله ای که باشند جان و مال و ناموسشان بر ما حلال است
زعمای هر قوم میبایستی نام و نشان تک تک بیعت شکنان را سیاهه کرده و معرفی نمایند
چنانچه بیعت شکنی اسیر شود که پیشتر نامش را زعیمش سیاهه نکرده باشد آن زعیم مجرم است. به خدا قسم مجرم را به درگاه خانه اش به دار خواهم آویخت.

 

میثم تمار: آهای جماعت مات و متحیر کوفی!
باز چه بلایی بر سر عقلهایتان نازل شده که دهانتان از تعجب باز مانده و زبانتان به کامتان چسبیده ؟
باز هم که مصداق صمُ بکمٌ عمیٌ شده اید
رواست پسر مرجانه بر منبر خانه خدا رجز خوانی کند و کسی متعرضش نشود؟
منبر خانه خدا جای عربده کشیست ؟
نکند از ترس منجنیق و قالوله های نفتین و لشکر عظمیِ شام دین و ایمانتان را فروختید ؟!؟! و دهانتان را مهر و موم کردید و گوشتان را دروازه ؟!؟!؟!
اولا لشکر شام یک حقه است ،دروغ است
در ثانی یزید لشکر به سمت کوفه فرستاده ؟
خب ،فرستاده باشد
عراقی را چه باک از لشکر شام
عراقی بارها و بارها در میادین جنگ پنجه در پنجه شامی افکنده و اغلب هم غالب بوده
پسر مرجانه ،حسین را دور از جان با ابولهب وپسر نوح قیاس کرد که هر دو منفور و مغذوب قرآن کریم اند
اما خاکش بر دهان که از سنت پیامبر و احادیث نبوی حرفی نزد
ای عالمان دین ،ای قاریان قرآن ،ای صحابه ای که محضر رسول خدا را درک کرده و ناظر بر سخن و عمل پیامبر بوده اید
آیا رسول خدا نفرمود : اهل بیت من به سان کشتی نوح اند که چون در آن داخل شوید محفوظید و چون به آن پشت کنید هلاک می شوید.


ابن زیاد : این شورشی را می شناسی بن حریث؟
بن حریث : بله امیر! یک لا قباییست خرما فروش مشهور به میثم تمار

 

.......
ابن زیاد :
چند وقت است تنت به آب نخورده خرما فروش ؟ شما غسل نمی کنید ؟

میثم : اولاً خاک پاک کننده است و درغیاب آب می تواند رفع حاجت کند

ثانیاً شپش در این دنیا خونم را بمکد به از آن است که تن فربه ام  درگور گرفتار مار و عقرب شود .

ثالثاً این خاصیت حرام زاده است که با تحقیر و تهمت دشمنانش را آزار کند والا نه من خاک و خلیم و نه شپشی با خود دارم .


مختار : رسیدن به خیر... چه خبر ؟

کیان : تا اینجای کار همه حدس و گمانها غلط در آمد. ابن مرجانه بی خبر آمد آن هم بی لشکر و بی کوس و کرنا ، با لباسی آمد که همه خیال کردند حسین است بعد هم بر منبر رفت و رجز خواند و همه بیعت شکنان را به عقابی سخت وعده کرد . نخستین صیدش میثم تمار بود وقتی میثم را می کوفتند همه کوفیان فقط ایستاده بودند و نگاه می کردند .

مختار : ابن زیاد روی جهل و ترس کوفیان حساب کرده او بدون لشکر آمده تا کوفه را به دست خود کوفیان فتح کند به دوستان خوش خیال و ساده لوحمان بگو تورا خدا قیل و قال کوفیان را باور نکنند . اسارت میثم تمار گواه این مسئله است که کوفیان همان جماعت تو زرد دیروزیند .

 

با سلام

۱- وقتی که بن زیاد ادله با قرآن می آورد (به خیال خود) چگونه باید راه را از چاه تشخیص داد؟ بخصوص جوانانی که در زمان امام علی٬ کودک بوده اند و دوران او را درک نکرده اند تا عدالتش را با رگ و پی لمس کرده باشند.

۲- مختار که با دستگیری میثم تمار دریافت که کوفیان همان جماعت تو زرد سابقند٬ چرا پیکی به سوی اباعبدالله نفرستاد تا ایشان را مطلع کند؟ هنوز نه خبری از دستگیری مسلم بود و نه هنوز برای بازگشت حضرت٬ دیر شده بود.آیا مختار بهتر از مسلم از شرایط کوفه آگاه نبود تا پیشدستی کرده و امام را مطلع کند؟با توجه به اینکه مختار آنقدر برای حضرت امین بود که مسلم را به خانه ی وی فرستاد.

۳- و اما

موضوع بحث پیشنهادی شما...

 

 ------

و....

۲۴اردیبهشت

سالروز تشکیل وبلاگ مختارنامه ای ها

مبارک

یا علی

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(5)

 

 

رضا رويگري

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

 

مختار : کیان خبری را آورده که سال ها ارزوی شنیدنش را داشتم. خبری که گمان نمی کنم شیخ تحمل شنیدنش را داشته باشند. خال المومنین ، معاویة ، عمرشان را دادند به شما.

عمر : وامصیبتا!

 

ادامه نوشته

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(4)

 

 

(خیال مختار)

مختار : عموجان! عموجان الغوث. جگرم سوخت عموجان

ابن مسعود : برو خدا را شکر کن که بند از زبانت برداشته شد. نام علی نجاتت داد.

....

ادامه نوشته

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(3)

مختار : به کوشک سفیدمدائن خوش آمدید.

 

ادامه نوشته

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(1+2)

 

مختار: آمدم ٬ ولی بدون شمشیر!

کیان: کی با شمشیرت آشتی میکنی؟

...

ادامه نوشته

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(2)

کیان : بی غیرت! خجالت نمی کشی با این لاطائلات وحشت به جان مردم می اندازی. بی خانمانی مردم شهر و دیارت را به چند سکه فروخته ای خائن؟

گالری قسمت 2 23

ادامه نوشته

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست(1)

گالری قسمت 1 21

  

مختار : الحمدلله . ساقه ساقه گندمزارت به دخترکان دم بخت می ماند ابوسلیم . ببین چه می لولند و می رقصند و دلبری می کنند؟ دستت درست. الحق که با این دسترنج طلا را حقیرکرده ای

 

 ...

ادامه نوشته

قهرمان ثار(12)



شخصیت محمد حنفیه

همانطور که در گذشته مطرح شد، فرقه ی کیسانیه معتقد به امامت محمد حنفیه بودند و ما برای اثبات حقانیت این شخصیت مهم تاریخ اسلام، بر آن شدیم تا نگاهی کوتاه به شخصیت بزرگوار ایشان داشته باشیم.

ویژگی های شخصی

تولد او در سال 15 و یا 17 ه.ق اتفاق افتاد. او را به جده ی مادری اش یعنی حنفیه نسبت می دهند. مادرش خوله دختر جعفر بن قیس ... بن حنفیه 1، و پدر ارجمندش امیرالمومنین علی(ع) می باشد.

واقدی وفات او را در سن 65 سالگی و در سال 82 ه.ق نقل کرده است. 2

ایشان همواره یار و مددکار پدر و برادرانش، به خصوص در جنگ جمل و صفین بود.

بلاذری شرح حال مفصلی از محمد حنفیه را در کتاب خود آورده است. 3

علاقه ی شدید محمدحنفیه به پدر و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام)

ابن عباس می گوید: در یکی از روزهای جنگ صفین، امیرالمومنین، محمد حنفیه را فرمان داد تا به میمنه ی لشکر معاویه حمله کند. او و افرادش بعد از درهم شکستن میمنه ی لشکر معاویه بازگشتند. محمد که به شدت مجروح بود از پدر درخواست آب کرد. امام دستور داد به او آب دادند و مقداری از آب را به سر و صورت و زره او پاشید.

ابن عباس می گوید: می دیدم که خون از حلقه های زره بیرون می زند.پس از ساعتی استراحت، امیرالمومنین به محمد دستور داد تا به میسره ی لشکر معاویه حمله کند. او نیز با افراد تحت فرمانش، میسره ی لشکر را شکست دادند و برگشتند. امام مانند دفعه ی اول بعد از ساعتی استراحت فرمان داد تا به قلب لشکر حمله کند. این بار نیز محمد به قلب لشکر معاویه حمله کرد و بعد از شکست دادن آن ها با جراحات زیادی بازگشت.

وی بعد از انجام ماموریت، نزد پدر رفت در حالی که بسیار ناراحت و منقلب بود. امام فرمود: «پدرت به فدایت باد فرزندم! امروز دلم را شاد کردی. چرا ناراحت و گریانی؟» عرض کرد: شما مرا سه بار، بی امان به صحنه ی نبرد فرستادید و خدا مرا حفظ کرد، اما چگونه برادرانم حسنین را این طور به میدان نفرستادی؟

امام سر محمد را بوسید و فرمود: عزیزم تو فرزند منی و ان دو فرزندان رسول خدایند. آیا نباید در حفظ آنان کوشا باشم؟

محمد عرضه داشت: آری! خداوند مرا فدای شما و دو برادرم گرداند. 4

ستایش علی از محمد حنفیه

از امام رضا(ع) نقل است که فرمود: امیرالمومنین می فرمود: همانا محمدها نمی گذارند که نافرمانی خدا انجام گیرد. راوی پرسید: محمدها کیانند؟ فرمود: محمدبن ابی جعفر و محمد بن ابی بکر و محمدبن حذیفه و محمد بن امیرالمومنین. 5

مرحوم مامقانی این روایت را دلیل بر عدالت و پاکی محمد حنفیه می داند.

تنها دو اشکال در زندگی محمدحنفیه به چشم می خورد که باید ان را روشن کرد تا از این رهگذر به حقانیت قیام مختار که محمدحنفیه در آن نقش بزرگی را داشت، پی برد و نیز شخصیت محمد حنفیه را نیز بهتر بشناسیم.

اشکال اول: با توجه به مقام معنوی و عظمت محمد، با اینکه او نسبت به مقام و مرتبه ی برادرش، امام حسین(ع) آگاهی و کمال خضوع و اطاعت را داشت، پس چرا عملاً این عقیده ی خود را به اثبات نرساند و همراه برادرش، به کربلا نیامد و در کنار حضرتش به شهادت نرسید؟

اشکال دوم: با وجود امام سجاد(ع) آیا محمد حنفیه خود را امام می دانست؟ و او تا چه حد به مقام امام سجاد(ع) اعتراف و اطاعت داشت؟

ما به یاری خدا با استناد به روایات معتبر و سخنان علمای بزرگ رجال، به این دو اشکال پاسخ خواهیم داد و سپس به نقش محمد حنفیه در قیام مختار خواهیم پرداخت.

چرا محمدحنفیه به کربلا نیامد؟

مامقانی در این زمینه می فرماید: اما نیامدن او به کربلا، شاید بخاطر مصلحت خاصی بود و روایتی که در این زمینه در مذمت او رسیده، بر فرض صحت سند این روایت، شاید همین مصلحت را می رساند؛ همانطور که عالم بزرگ شیعه مولی وحید بهبهانی به ان توجهی نکرده و در این باره، در جواب سوالات مهنا بن سنان، بیان فرموده است.

سوالات مذکور عبارت بودند از:

1. آیا محمدحنفیه به امامت حسنین و امام سجاد(علیهم السلام) معتقد بود یا خیر؟

2. آیا علمای ما عذر او را در همراهی نکردن امام حسین(ع) به سمت کربلا، موجه می دانند یا خیر؟ بفرمایید اگر محمد حنفیه و دیگران، مانند عبدالله جعفر 6 و ...، چنانچه بدون عذر موجه به یاری حضرتش نرفتند، وضع آنان چگونه خواهد بود؟

علامه وحید در جواب فرمود:اولاً در اصول امامت از نظر ما مسلم است که پایه های ایمان بر توحید، عدل، نبوت و امامت استوار است و شأن آقا، محمدحنفیه و عبدالله جعفر و امثال این دو بالاتر از ان است که اعتقادشان برخلاف حق باشد.

اما تخلف محمدحنفیه از یاری امام حسین(ع) طبق نقل امده است که وی در آن هنگام بیمار بود و دیگر ان که شاید احتمال نمی دادند که این سفر امام به شهادت حضرت و واقعه ی عاشورا بیانجامد. 7

مامقانی می فرماید 8 : اینکه گفته شده ایشان مریض بوده صحت ندارد و اگر هم بودهف صحیح ان است که بعد از شهادت امام و بازگشت اهل بیت به مدینه بیمار شد، که این مطلب در تاریخ روشن است.

پس تحقیق در جواب و پاسخ صحیح این است که بگوییم: یارانی که در کنار امام به فیض شهادت نائل آمدند اشخاص معینی بودند که تعدادشان هفتاد و دو نفر بود و از طرف خدا برای این مهم، انتخاب شده بودند. هرچند ممکن است افراد دیگری که به یاری امام نیامدند از مرتبه ی بالاتری نسبت به اینان (غیر از مرتبه ی شهادت) برخوردار باشند.

امام حسین(ع) نیز گرچه می دانست در این راه به شهادت می رسدف ولی حجاز را به قصد جنگ و نبرد مسلحانه ترک نکرد تا بر همه ی مکلفان فرض و واجب باشد که او را یاری دهند. پس کسانی که او را همراهی نکردند گناهی مرتکب نشده اند.

دلیل دیگر

در روایت صحیحی که از نظر سند قابل اعتماد است، از امام باقر یا امام صادق(علیهماالسلام)نقل شده که فرمود: امام حسین(ع) لحظاتی قبل از شهادتش، نامه ای به این مضمون برای بنی هاشم نوشت: «اما بعد، هرکس از شما با من بود به شهادت رسید و آنانی که با من نیامدند به درجه ی فتح نائل نیامدند. والسلام.» 9

این حدیث دلالت بر این دارد که کسانی که با امام همراه نشدند به درجه ی رفیع شهادت نائل نشدند نه اینکه چون به کربلا نرفتند، موأخذ و معاقب اند.

علامه مجلسی در بحارالانوار می فرماید: جمله ی به فتح نائل نمی شود این احتمال را می رساند که حضرتش دیگران را بین آمدن به کربلا و نیامدن مخیر کرده بود، پس چون آمدن آن امر واجبی نبود، تخلف از آن گناه محسوب نمی شود. 10

جواب دیگر

مرحوم مجلسی در ذکر ماجرای حرکت امام حسین(ع) به سمت کربلا و نیامدن محمدحنفیه می نویسد: امام حسین(ع) در نامه ای به محمدحنفیه فرمود: «... اما تو ای برادرم، لازم نیست مرا همراهی کنی، بلکه در مدینه بمان و به عنوان چشم من باش و اوضاع مدینه را به اطلاع من برسان....» 11

مطلب دیگر

آیا محمد حنفیه دعوی امامت داشت یا به امامت فرزند برادرش معتقد بود؟

طبق روایات و اقوال تعدادی از علمای بزرگ علم رجال، محمدحنفیه پس از شهادت امام حسین(ع) این مطلب را با امام سجاد در میان گذاشت و بعد از اینکه قضیه برای او ثابت شد، همانند بنده ای خاضع در مقابل امام سجاد(ع) تواضع و اطاعت داشت.

پس از آن و با واگذاری اختیارات کامل به محمد حنفیه از سوی امام سجاد(ع) در خصوص قیام مختار، عده ای گمان بردند که محمدحنفیه دعوی امامت دارد و مختار فرستاده و نماینده ی اوست. حال آن که این مورد از اصول تقیه و برای حفظ جان امام سجاد(ع) صورت گرفت.

و اینکه عده ای این نسبت های ناروا را خواه از عمد و یا سهواً به او وارد می کنند دلیل بر تحلف محمد حنفیه نمی شود.

پس دانستن عقیده ی محمدحنفیه در خصوص مسئله ی امامت برای دو هدف لازم است:

1. رفع اتهام دعوی امامت از ناحیه ی شخص محمد.

2. شناخت صحیح این رجل بزرگ اهل بیت و نقش او در نهضت مختار.

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند...

محمد حنفیه و امامت امام سجاد(ع)

شهادت حجرالاسود

سخن علامه مجلسی

فرزند برادرم امام است

خضوع محمد حنفیه در مقابل امام سجاد(ع)

امام باقر(ع) محمدحنفیه را به خاک سپرد

برای دسترسی به منابع این نوشته به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

ادامه نوشته