اگر کربلا بودی...

سفر کردم به دنبال سر تو

سپر بودم برای دختر تو

چهل منزل کتک خوردم برادر

به جرم این که بودم خواهر تو

 

حسینم واحسین گفت و شنودم

زیارت نامه ام جسم کبودم

چه در زندان، چه در ویرانه ی شام

دعا می خواندم و یاد تو بودم

 

برای هر بلا آماده بودم

چو کوهی روی پا استاده بودم

اگر قرآن نمی خواندی برایم

کنار نیزه ات جان داده بودم


اربعین، روز رسیدن به کمال در وصال اهل بیتی محنت کشیده به قبور قربانیان سر از تن جدا


اگر اجازه داشتی فقط دقایقی از روز عاشورا در کربلا باشی 

و با چشم سر و دل و جان شاهد حماسه ی حسینی

کدام لحظه را آرزو میکردی؟

و دلت میخواست در آن زمان چه میکردی؟






رزم آموز علی اکبر

 

گیسوانش را که چنان شانه میزد که گویا به حجله ی معشوق می شتابد!

خندیدم و گفتم: میخواهی دل دشمن را ببری علی؟

لبخند زد و گفت: آنان که دل و دین به وعده های یزید فروخته اند! میخواهم دلبری از خدا کنم.

دست بر شانه اش زدم و گفتم:پس پیش از من به میدان بشتاب که اگر با هم به رزمگاه برویم سکه ات بی خریدار می شود!

به چشمانم نگریست و گفت:نیازی به رجزخوانی نیست عمو جان!من تسلیمم! تا آخر عمر شاگردت هستم!

شانه اش را بوسیدم و گفتم:سربلندم کن!!

....

وقتی کنار پیکرش رسیدم

پیش از هرچیز

چشمم به گیسوانش افتاد

 غرق خون شده بود و خاکی!!

دلم لرزید!

دانستم که در دلبری از معشوق بی همتاست!!

...

وقتی حسین اذن میدانم داد

به او که از همیشه تنها تر بود نگریستم

می دانستم برادرم آزمون سختی را سپری میکند که رو به انتهاست

بر پیشانی ام بوسه زد

بر بازوانم هم

و بر چشمم!!

و بعد چشمان خیسش را از نگاه پرسشگرم گرداند تا شانه خالی کند از پرسش ناپرسیده ام!

لیک دانستم٬ آنچه انتظارم را میکشید!!

دلواپس بودم

دلواپس او و تنهایی اش

دستش را گرفتم و گفتم:کاش عباس هزار جان داشت تا هزار بار فدایت میکرد!

 گفت: آنوقت هزار بار دیدن داغت٬ به آتشم میکشید برادر!!!

 

 

محرم آمده از شهر غم علم در دست

براي سينه زدن، تکيه شد سراسر دست


حسين آمده با ذوالفقار گريانش

که: هان حسينم و تنهاترين علم بر دست!!
 
 
به رود علقمه بنگر که مي‌زند بر سر

به دستگيري مان موج شد سراسر دست !


نمي‌توانم بر روي عشق، بندم چشم

نمي‌توانم بردارم از برادر، دست


تو هر دو چشم من! از هر دو چشم، چشم بپوش

ز هر دو دست، برادر! بشوي ديگر، دست


به پاي دست تو سر مي‌دهند، سرداران

به احترام تو با چشم شد برابر، دست !


به ياد دست تو اي روشناي چشم حسين !

چقدر شام غريبان زديم بر سر، دست
تو را فروتني از اسب بر زمين انداخت

نمي‌رسيد وگرنه به آن صنوبر، دست



قنوت پر زدن دست‌هاي مشتاق است

به احترام ابوالفضل مي‌کشد، پر، دست !


مگر تو دست بگيري که دستگير تويي

به آستان شفاعت نمي‌رسد هر دست !


اگر چه پيش قدت شد قصيده‌ام کوتاه

به اشتياق تو شد، سطر سطر دفتر، دست


حديث دست تو را هيچ کس نخواهد گفت

مگر به روز قيامت رود به منبر، دست !
 
 
                                                                                              شعر از علیرضا قزوه

غیورمردی که حسین بر بالینش نرفت!!!


از تیره ی راسب، از قبیله ی ازد  بصره بود

شهره بود به شجاعت و دلیری

 در چشمان نبی الله راه هدایت در جوار علی را خوانده بود

صراط مستقیمی که تا زمان دست به دامانیش راه رستگاری را گم نخواهد کرد

پا به پای علی راهی نبرد های سه گانه شد

و در جنگ صفین از طرف آن حضرت، مفتخر به فرماندهی قبیله ی  ازد گردید

بعد از علی

شد مونس بی یاوری های حسن

غربت مجتبی به جنونش میکشید

شوری به سر داشت که تنها به فرمان فرزند علی در سینه نگه میداشت

تا روز موعود

...

و حالا

روز موعود فرا رسیده بود

در بصره روزگار میگذراند که خبر حرکت حسین به عراق را شنید

خبر اندکی دیر به گوشش رسیده بود

او نیز همچون پیغام نخ نما شده

دیر به کربلا رسید

 عصر عاشورا بود

و خورشید از بالای نیزه های خونین دلربایی میکرد

ندید !!

یا نخواست ببیند !!

نمیدانم!!!

آتش بود و آتش

اثری حتی از خیمه های مولایش بر جای نمانده بود

رو به لشگر عمرسعد کرد و کوبنده  پرسید: چه خبر است؟ حسین کجاست؟

خندیدند

به یکدیگر نگاهی کردند و  گفتند: تو کیستی؟

گفت: من هفهاف بن مُهَنَّد راسبی هستم. برای یاری حسین آمده ام

 باز هم خندیدند

امروز زیاد از این قهقه های مستانه سر داده بودند

شادمانی کودکانه ای که دیری نپایید

گفتند: مگر هجوم مردم به خیمه گاه حسین را نمی بینی که چگونه زنان و کودکان و اموالش را غارت می کنند؟

همین که این خبر را شنید

دلش لرزید

صورت آفتاب سوخته ی حسین را بر فراز نی دیده بود

اما دلش باور نمیکرد

چشمهایش تار شد

زانوانش لرزید

رعشه ای عظیم بر جانش پدیدار شد

قطره ای اشک درمان درد بی مولایی اش شد

و

ناگهان

غرید

شجاعانه

مثل همیشه

دیر آمده بود

اما

درنگ نکرد تا بیش از این جا نماند

فریاد زد:



یا ایها الجند المجند
انی انا الهفهاف بن مهند
احمی عیالات محمد صلی الله علیه و آله و سلم

ای سپاه مجهز و منظم

من هفهاف، فرزند مهندم

که از اهل بیت و عترت محمد حمایت می کنم.

 

چنان شجاعانه به لشگر عمرسعد حمله کرد که طعم شیرین سکه های خیالی به کامشان زهر شد

آنقدر کشت که شمشیرش رمق از کف داد

ترس بود که در میان لشکریان عمرسعد بیداد میکرد

ناگهان روسیاهان با خود گفتند ما عباس را کشتیم

پس از غیر عباس چه باک؟

دوره اش کردند

مردانگی شان همین بود

صدها سوار در مقابل یک تن

مثل تمام طول روز

مثل وقتی که حسین را کشتند

و پیکری برجا نهادند از فرزند نبی که حتی برای خواهرش نا آشنا بود!

آنقدر نیزه و شمشیر از گوشه کنار روانه کردند

که جای خالی در تن هفهاف باقی نماند

...

بر زمین افتاد

صورتش در تلاقی خاک و خون زیباتر شده بود

 به حسین نگاه کرد

در چشمان مولایش برقی دید که هیچ کس را یارای دیدنش نبود

با خود گفت

چه کسی میگوید حسین کشته شده؟ او که زنده است

لبخندی شیرین بر لبانش نقش بست و  چشم در چشم حسین

آرام گرفت

آنقدر آرام که گویی سر در دامان ملائک نهاده بود!

 

 

برداشت از این مطلب با ذکر نام نویسنده و لینک وبلاگ بلامانع است.

یا علی

میهمانان عباس...

حلول ماه رمضان، بهار قرآن، برشما شیعیان راه مولا امیرالمومنین علی بن ابیطالب(ع) مبارک.



علمدار کربلا در آسمان رخ نموده تا ما را مهمان کند...

مهمان خدا...

قرار است بر خوان ادب و معرفت و بندگی عباس بنشینیم.

سحرها با یاد عباس دعا کنیم و افطارها آب را با یاد او بنوشیم.

دست به سوی خدا بلند کنیم و امیدوار باشیم که به واسطه ی عباس، این دست ها خالی برنگردند.

روزها و شبهای سختی در پیش است.

شب های بی پدر شدنمان...

اگر فاطمه مادر همه ی ماست و علی پدر همه ی ما، بدانید عباس نیز عموی همه ماست.

اگر بی پدر می شویم، عمویمان عباس را داریم.

ماه رمضانمان را مهمان او می شویم.

مهمان سقای کربلا...

عباس یابن الحیدر...


این پست، در ماه رمضان ثابت خواهد بود.

لطفا برای ارائه ی نظرات و خواندن مطالب جدید و ویژه ی این ماه، به مطالب پایین تر مراجعه کنید.

برگی از مختارنامه...

 

 

 

ابراهیم : این مقتل عبّاس بن علی(ع) است مختار.
مختار : با عبّاس(ع) خیلی رفیق بودی،نه؟
ابراهیم : من و عبّاس(ع) نوجوانی مان را با هم زندگی کردیم.در صفین،حریف مشق هم بودیم در یک خیمه می خوابیدیم و تا نیمه های شب با هم خیالبافی می کردیم.عبّاس(ع) آرزو داشت آن قدر قوی شود تا بتواند وارث ذوالفقار علی(ع) شود.او تنهایی علی(ع) را با همه وجودش لمس کرده بود.می خواست به جایی برسد که وقتی در کنار علی(ع)می ایستد،علی(ع)بگوید نیازی به لشکر ندارم،عبّاس(ع)برای من به اندازه یک لشکر است.

آن ایّام ما بچّه سال بودیم،خیلی به حساب نمی آمدیم.عبّاس(ع )از این موضوع خیلی ناراحت بود.بالاخره هم طاقت نیاورد.یک روز جلوی پدرم مالک ایستاد و دو پا را کرد در یک چکمه و اصرار و اصرار که “مالک! باید امروز مرا هم با خود به میدان ببری”.پدرم خندید!عبّاس(ع) عصبانی تر شد و مثل شیر غرید که”مالک خیال می کنی از تو کمترم؟حاضرم با تو مسابقه بدهم ،اگر بردم مرا با خودت ببر”.

پدرم باز خندید.عبّاس(ع) فریاد زد:”مالک!من شوخی نمی کنم که تو هی می خندی”.پدرم خنده اش را جمع کرد و جواب داد:”عبّاس جان!می دانم خیلی خوب می جنگی،اما تو قمربنی هاشمی،باید بمانی و بر شب های تاریک صفین بتابی تا مهتابی شود”.

عبّاس(ع)وقتی این تعبیر را شنید،خاموش ماند.من بارها نقل جنگ عبّاس(ع)در کربلا راشنیده ام،نقل های گوناگونی هم شنیده ام همه نقل ها نزدیک به هم اند،چیزی که خیلی منقلبم می کند لحظه ای است که عبّاس(ع) لب تشنه و خسته بر لب شط می رسد…اینجا می نشیند.

نقل ابراهیم جان می گیرد.تصویری حماسی که بیشتر به یک نقاشی می ماند دیده می شود.عبّاس بن علی(ع) سوار بر اسب و مشک بر دوش و شمشیر بر کف در کنار نهر علقمه ظاهر می شود،از اسب پیاده شده و در کنار نهر زانو می زند.بسیار تشنه است.دست در آب روان شط فرو برده و مشت هایش را از آب پر کرده،به نزدیک دهان می برد که می ماند.نهر در حصار دژخیمان است.صدای دژخیمی شنیده می شود.

صدا : عبّاس! خودت آب بخور امّا حق نداری مشکت را آب کنی.
صدای عبّاس(ع) بر تصویرش شنیده می شود.
صدای عبّاس(ع) : عبّاس! حسین و اطفال حرم تشنه اند،تو می خواهی آب بخوری؟

عبّاس(ع) از خوردن آب منصرف شده ،دست هایش را باز می کند و آب را می ریزد.مشک را در نهر علقمه فرو می برد تا پر از آب کند.صدای دژخیم شنیده می شود.

صدا : عبّاس! به جوانی خودت رحم کن تو معروف به قمربنی هاشمی.حیف از این صولت و صورت نیکویت نیست که می خواهی خود را به کشتن دهی؟ ما از سوی مادرت با هم قوم و خویشیم نگاه کن! این امان نامه را برای تو گرفته ام.دست از غرورت بردار و به سوی ما بیا حساب تو از برادرت حسین جداست،تو و حسین از دو مادرید،تو از امّ البنینی عباس،خونت با حسین یکی نیست.بیا طرف ما و خودت را فدای حسین نکن.

عبّاس(ع) بر می خیزد،مشک پر از آب را بر دوش می اندازد و سوار اسب می شود و حرکت می کند.دژخیمان به او حمله می کنند.عبّاس(ع) با نیرویی شگفت شمشیر می زند و دژخیمان را از سر راه بر می دارد ضربت دژخیمی بر دست عبّاس(ع) فرود می آید.دست بر خاک می افتد. عبّاس(ع) با دست دیگر شمشیر می زند و همچنان دژخیمان را پس می راند.ضربت دیگری بر دست دیگر فرود می آید ،دست دیگر هم به خاک می افتد.عبّاس(ع) مراقب مشک است و سعی می کند مشک را به دندان نگه دارد دژخیمی نعره می زند.

صدا : مشک آب…مشک آبش را بزنید،این آب نباید به خیمه های حسین برسد.

چند تیر بر مشک فرود می آید .مشک سوراخ می شود و آبش بر زمین می ریزد.عبّاس(ع) با حسرت به آب ریخته نگاه می کند،صدای ناله جمعی طفلان شنیده می شود که در ذهن عبّاس(ع) طنین افکن شده است. عبّاس(ع) زمزمه می کند.
صداها:وای،وای،عمو،عمو،العطش…

عبّاس(ع) : حال با چه رویی به خیمه ها بروم؟ بچّه ها منتظر تو بودند ای آب روان.

تصویر به صورت پریشان ابراهیم برمی گردد.اشک در چشمانش می درخشد او به یاد خاطره ای از عبّاس(ع) می افتد و حکمت خوابی را که عبّاس(ع) دیده است تعریف می کند.

ابراهیم : یک شب عبّاس(ع) سراسیمه و عرق کرده از خواب پرید.مرتب به دستهایش نگاه می کرد و به من.پرسیدم خواب دیدی؟ سرش را تکان داد.پرسیدم چه خوابی دیدی؟ چرا به دست هایت نگاه می کنی؟ نفس نفس زنان جواب داد : “ابراهیم،خواب دیدم دست ندارم.دست هایم گم شده بودند.داشتم دنبال دست هایم می گشتم.ناگاه پرنده ای دیدم شبیه کرکس که دست هایم را به منقار داشت و می خواست دست هایم رابخورد.

خواستم با سنگ بزنمش،دیدم دست ندارم که سنگ بردارم،فریاد زدم دستم هایم را نخورلاشخور.آن دست ها مال من است.کرکس به سخن آمد که” عبّاس! این دست ها را می خواهی چه کنی وقتی دو تا بال به آن خوبی داری؟ من گرسنه ام.شکسته بال و زمین گیرم،دست های تو سیرم می کند.تو با بال های قشنگت پرواز کن،برو به آسمان سیاحت کن”. بعد با صدای مهیبی خندید،من ترسیدم و از خواب پریدم.وقتی شنیدم که عبّاس(ع) را دست بریده اند،حکمت خواب آن شبش را فهمیدم.

قطره اشکی بر گونه مختار می لغزد و در محاسن انبوهش فرو می رود...

 

 

ملینا

مشاعره ی شعبانیه...


سلام

عرض تبریک به مناسبت اعیاد بزرگ شعبانیه علی الخصوص میلاد امام عاشقان، حسین بن علی(ع)

بر آن شدیم تا در این روزها مشاعره ی مذهبی بین کاربران ایجاد کنیم تا هم روح تازه ای در این وبلاگ بدمد و هم اینکه با نوشتن اشعار، هر چه عشق داریم در این راه خرج کنیم.

قوانین مشاعره:

  1. غیر از شعر نظرات دیگری تایید نخواهد شد.
  2. سعی کنید اشعاری که می گذارید یک بیت باشد و نهایتا دو بیت که شکل مشاعره داشته باشد نه اینکه یک شعر بلند بنویسید.
  3. هر نفری که در مشاعره شرکت می کند باید دفعه ی بعدی که نظر می گذارد بعد از نظر خودش نباشد و تا یک نفر دیگر نظر نگذاشت حق ندارد پشت نظر خودش در مشاعره شرکت کند.
  4. سعی کنید اشعارتان مدیحه باشد در وصف امام حسین و حضرت عباس و امام سجاد، اما در مواقعی که شعری در ذهنتان نبود اشعار دیگر هم اشکالی ندارد.

این هم شروع:

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد

عطر نفس بقیة الله آمد

با جلوه ی سجاد و ابوالفضل و حسین

یک ماه و سه خورشید در این ماه آمد

سفر مجازی به حرم حضرت عباس(ع)...






سریال مختارنامه واسه ما مختارنامه ای ها عجین بود با صحنه هایی که پخش نشد و آهش رو به دلمون گذاشت

امروز در حالی این مطلب رو گذاشتم که فردا صبح عازم عتبات هستم

قصد گذاشتن مطلبی رو نداشتم اما چند تا دلیل باعث شد که این تصویر رو براتون ارسال کنم

از جمله اینکه با دیدن این تصویر یاد و خاطره ی تصاویر پخش نشده از سریال رو زنده نگه داریم

همچنین گفتم چرا حالا که من و عده ای از دوستان، به این سفر مشرف میشیم، بقیه ی دوستانمون بی نصیب بمونن در صورتی که می تونن با دیدن این تصویر و با قطره اشکی که می ریزن، ثواب زیارت رو ببرن و حتی واقعا زیارت کنن

مورد بعدی هم این بود که من دوست ندارم اینجا رو وبلاگ شخصی کنم و هر اتفاقی واسم افتاد یه مطلب جدید بذارم

ولی بنابه درخواست شما که دوست داشتین خبرتون کنم، گفتم به این مطلب جنبه ی یک پست اختصاصی رو ندم، بلکه در کنارش حال شما رو هم عوض کنم و شما استفاده ای ببرید.

قبلا هم از این تصاویر گذاشته بودم و می دونید بعد از دانلودش وقتی داخل عکس حرکت می کنید، چه حسی به آدم دست میده

حلال کنید تمام اون بدی هایی که در حق شما از من سر زده

التماس دعا


دريافت تصوير سه بعدي مرقد مطهر با حجم 6 MB

شما در این تصویر از جهت قبله روبروی مرقد مطهر ایستاده اید و می توانید شاهد رواق پشت سر و زوایای مختلف حرم مطهر و سقفهای رواق و زاوایای شرقی و غربی حرم مطهر باشید .




دريافت تصوير سه بعدي صحن شریف در کنار باب القبله با حجم 4.49 MB

شما در این تصویر در ضلع جنوبی صحن مطهر حضرت عباس(عليه السلام) و کنار درب قبله صحن ایستاده اید و می توانید ایوان طلای حرم مطهر را مشاهده نمائید .



دريافت تصوير سه بعدي صحن شریف در کنار درب امام حسن مجتبی(ع) با حجم 5.02 MB

شما در این تصویر در زاویه جنوب غربی صحن شریف حرم مطهر حضرت عباس(عليه السلام) ایستاده اید و شاهد گلدسته های حرم مطهر قبل از تذهیب و تزئین با مینا هستید . اکنون شما مجاور درب حرم مطهر به نام امام حسن مجتبی(عليه السلام) ایستاده اید.


لقب باب الحوائج را از عباس نمی گيريم!!!

در کتاب معجزات و کرامات ائمه ی اطهار(ع)، ص 53، تأليف مرحوم آقا ميرزا هادی خراسانی حائری آمده است که:

چنين فرمود عالم ربانی شيخ مرتضی آشتيانی، از حجة الاسلام استادش حاج ميرزا حسين خليلی طهرانی «أعلی الله مقامه» که گفت:

شيخ جليل و رفيق نبيل که با همديگر در درس « صاحب جواهر» حاضر می شديم به ما گفت که:

 يکی از تجار که رئيس خانواده ی «آل کبه» در زمان خود بود، پسر جوان خوش منظر و مؤدبی داشت و مادرش علويه ی محترمه ای بود و همين يک فرزند را داشتند.

اين جوان در کربلا مريض شد و شايد ناخوشی رسيده به او حصبه تيفوئيد بوده و به قدری سخت شد تا به حال مرگ و احتضار...

فوت کرد و چشم و پای او را بستند.

پدرش از خانه بيرون رفته و بر سر و سينه ميزد.

علويه ی محترمه، مادر آن جوان، به حرم مطهر حضرت اباالفضل(ع) مشرف شد و از کليددار آستان خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند. نخست کليددار قبول نمی کرد ولی وقتی علويه خود را معرفي کرد و گفت: پسر من محتضر است و چاره ای جز توسل به حضرت باب الحوائج(ع) ندارم، کليددار قبول کرد و به مستخدمين دستور داد علويه را در حرم بگذارند بماند.

شيخ جليل گوينده می فرمايد: همان شب من مشرف به کربلا شدم و ابداً از جريان حال تاجر آل کبه و بيماری فرزندش اطلاعی نداشتم. در همان شب خواب ديدم که مشرف به حرم سيدالشهداء(ع) شدم. از طرف مرقد حبيب بن مظاهر(ع) وارد شدم. ديدم فضای بالای سر حرم از زمين و آسمان و فضا تماماً نورانی و حضرت رسول(ص) و حضرت شاه ولايت بر تخت نشسته اند.

در آن اثناء ملکی پيش رفت و عرض کرد: " السلام عليک يا رسول الله عليک يا خاتم النبيين"

پس عرض کرد: حضرت باب الحوائج ابالفضل(ع) عرض می کند، يا رسول الله!

علويه ی عيال حاجی آل کبه پسرش مريض است به من متوسل شده، شما به درگاه الهی دعا کنيد که حق سبحانه تعالی او را شفاء عطا فرمايد.

حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه ای فرمودند: موت اين جوان مقدر است.

 ملک برگشت.

بعد از لحظه ای ديگر ملک ديگری آمد و سلام کرد و پيغام به همان قسم آورد.

دو مرتبه حضرت رسالت مآب دست به دعا و روی به درگاه بارتعالی کردند. پس از لحظه ای سر فرود آوردندو فرمودند: مردن اين جوان مقدر است.

ملک برگشت.

شيخ فرمود: ناگاه ديدم ملائکه ی حاضر در حرم يک مرتبه به جنبش آمدند. ولوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم: چه خبرشده؟

چون نظر کردم ديدم حضرت ابالفضل(ع) خودشان تشريف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در کربلا...

مؤلف می گويد: (جهت اضطراب ملائکه همين است که تاب ديدار آن حالت را نداشتند.)

حضرت عباس(ع) پيش آمد و عرض کرد: " السلام عليک يا رسول الله السلام عليک يا خيرالمرسلين "

علويه ی فلانی توسل به من کرده و شفای فرزندش را از من می خواهد. شما به درگاه کبريائی عرض نمائيد که يا اين جوان را شفا عنايت فرمايد و يا آنکه مرا باب الحوائج نگويند و اين لقب را از من بردارند.

چون آن سرور اين سخن را به خدمت پيغمبر اطهر(ص) عرضه داشت، ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد. روی مبارک به حضرت امير(ع) نمود و فرمود: يا علی!

تو هم در دعا با من همراهی کن.

 هر دو بزرگوار روی به آسمان نموده و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظه ای ملکی از آسمان نازل گرديد و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف شده، سلام نمود و سلام حق سبحانه تعالی را ابلاغ نمود و عرض کرد: حق متعال می فرمايد: لقب "باب الحوائج" را از عباس نمی گيريم و جوان را شفا عطا فرموديم.

شيخ راوی که اين خواب را ديده، مي گويد: فوراً از خواب بيدار شدم. چون اصلا خبری از اين قضيه نداشتم، بسيار تعجب نموده، گفتم: البته اين خواب صدق و صحيح است و در اين اسراری هست. برخاستم، ديدم الان سحر است و يک ساعت به صبح مانده است. فصل تابستان بود. روانه به سمت خانه ی حاجی آل کبه شدم.

مؤلف ميگويد: گوينده ی قصه، آدرس خانه ی حاجی مذکور را که در مقابل درب صحن سلطانی می باشد، گفتند، و مرحوم علامة العلماء حاج محمدحسين کبه که برادر مرحوم حاج مصطفی کبه از اجل تجار شيعه در بغداد بودند و صاحب خيرات و مبرات بودند در همان خانه منزل می کردند و اين جانب در سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد حجة الاسلام تقی الدين شيرازی با آن مرحوم کمال انس را داشتم.

شيخ گوينده گفت: چون وارد آن خانه شدم پدر آن جوان را ديدم راه ميرود ميان خانه و بر سر و صورت می زند و جوان را در اتاقی تنها گذاشته اند، زيرا مرگش محقق و محسوس بود و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند.

به حاجی گفتم: تو را چه می شود؟

گفت: ديگر چه می خواهی بشود؟!

دست او را گرفتم و گفتم: آرام بگير و بيا همراه من. پسرت کجاست؟ حق تعالی او را شفا داد و ديگر خوفی و خطری بر او نيست.

تعجب کرد. به اطاق بيماری که چند لحظه ی ديگر زنده نخواهد بود و يا آنکه چند دقيقه بود مرگ او را ربوده بود، وارد شديم. ديدم به قدرت کامله ی الهی جوان نشسته است و مشغول باز کردن صورت خود می باشد. پدرش که اين حالت را ديد دويد او را بغل گرفت.

جوان صدا زد که: گرسنه است. غذا آوردند.

چنان مزاجش رو به بهبودی می رفت گويا ابداً مرض و ألمی او را عارض نگرديده است. 

يا کاشف الکرب عن وجه الحسين(ع)

اکشف کرب بحق اخيک الحسين(ع)

برگرفته از کتاب کرامات العباسیه

شمس