گیسوانش را که چنان شانه میزد که گویا به حجله ی معشوق می شتابد!

خندیدم و گفتم: میخواهی دل دشمن را ببری علی؟

لبخند زد و گفت: آنان که دل و دین به وعده های یزید فروخته اند! میخواهم دلبری از خدا کنم.

دست بر شانه اش زدم و گفتم:پس پیش از من به میدان بشتاب که اگر با هم به رزمگاه برویم سکه ات بی خریدار می شود!

به چشمانم نگریست و گفت:نیازی به رجزخوانی نیست عمو جان!من تسلیمم! تا آخر عمر شاگردت هستم!

شانه اش را بوسیدم و گفتم:سربلندم کن!!

....

وقتی کنار پیکرش رسیدم

پیش از هرچیز

چشمم به گیسوانش افتاد

 غرق خون شده بود و خاکی!!

دلم لرزید!

دانستم که در دلبری از معشوق بی همتاست!!

...

وقتی حسین اذن میدانم داد

به او که از همیشه تنها تر بود نگریستم

می دانستم برادرم آزمون سختی را سپری میکند که رو به انتهاست

بر پیشانی ام بوسه زد

بر بازوانم هم

و بر چشمم!!

و بعد چشمان خیسش را از نگاه پرسشگرم گرداند تا شانه خالی کند از پرسش ناپرسیده ام!

لیک دانستم٬ آنچه انتظارم را میکشید!!

دلواپس بودم

دلواپس او و تنهایی اش

دستش را گرفتم و گفتم:کاش عباس هزار جان داشت تا هزار بار فدایت میکرد!

 گفت: آنوقت هزار بار دیدن داغت٬ به آتشم میکشید برادر!!!

 

 

محرم آمده از شهر غم علم در دست

براي سينه زدن، تکيه شد سراسر دست


حسين آمده با ذوالفقار گريانش

که: هان حسينم و تنهاترين علم بر دست!!
 
 
به رود علقمه بنگر که مي‌زند بر سر

به دستگيري مان موج شد سراسر دست !


نمي‌توانم بر روي عشق، بندم چشم

نمي‌توانم بردارم از برادر، دست


تو هر دو چشم من! از هر دو چشم، چشم بپوش

ز هر دو دست، برادر! بشوي ديگر، دست


به پاي دست تو سر مي‌دهند، سرداران

به احترام تو با چشم شد برابر، دست !


به ياد دست تو اي روشناي چشم حسين !

چقدر شام غريبان زديم بر سر، دست
تو را فروتني از اسب بر زمين انداخت

نمي‌رسيد وگرنه به آن صنوبر، دست



قنوت پر زدن دست‌هاي مشتاق است

به احترام ابوالفضل مي‌کشد، پر، دست !


مگر تو دست بگيري که دستگير تويي

به آستان شفاعت نمي‌رسد هر دست !


اگر چه پيش قدت شد قصيده‌ام کوتاه

به اشتياق تو شد، سطر سطر دفتر، دست


حديث دست تو را هيچ کس نخواهد گفت

مگر به روز قيامت رود به منبر، دست !
 
 
                                                                                              شعر از علیرضا قزوه