لطفا با وضو وارد شوید.

بر نام و یاد حسین دست کشیدن طهارت میخواهد. طهارت جسم نه، پاکی و زلالی دل میطلبد.

گفته اند اینجا هیئتی از عشاق حسین گردهم آمده اند. قرار است نام حسین بر زبان بیاورند و یک دنیا با مولایشان عشق بازی کنند. اینجا فاصله ها کوتاه است، اصلا معنا ندارند.

اینجا کسی غریبه نیست. اگر گریه کنم اینجا کسی به اشکهای من نامحرم نیست.

قرار است بنویسیم؟

نمیگویم مینویسیم که اسلام را نجات دهیم، مینویسیم که خود را نجات دهیم وغرق نشویم در این دنیای هزار رنگ هزار چهره.

قرار است بنویسیم، بنویسیم:

عباس جان! تو را به خدا قسم آبی که در کفین داری به آب برنگردان. دستانت را از آب پر کن که ما تشنه ی یافتن معرفتیم. تو ننوش، ما تشنه ی آب کفین توییم. این آب مارا سیراب میکند.

تو ننوشیدی تا جاودانه شوی و ما مینوشیم تا درک این جاودانگی کنیم.

قرار است بنویسیم؟

پس یک بار دیگر به دفترمان نگاه کنیم.

سرخی میبینی....

چرا بغض میکنی؟ تصویری در ذهن داری که مدام تداعی میشود؟ نمیدانی سراغ کدام بروی. از حسین شروع میکنی، از قاسم و عباس و علی اکبر و علی اصغر گذر میکنی و پایان راه را کنار مسلم و حبیب رقم میزنی.

هنوز خیلی ها مانده اند که تو به یاد سرخی خونشان آرام آرام، دلتنگ میشوی.

از سرخی گذر میکنی و به دفتر دلت میرسی. نگاهت هنوز ابری و بارانی است. یاد دست نوشته هایی میفتی، دست نوشته هایی از مرادهایت. مولایت علی(ع) یا مرادت رضا(ع) همواره بر پوستینها یا صفحات کاغذی ای به همین رنگ کلام وحی را نقش زده اند.چه آرامشی در این رنگ پنهان است! به حرمت دست خط هدایتگرانت مراقب باش چه مینویسی.

دست آخر، بازی این رنگها تو را به رنگ سیاه میرسانند. غرور و امیدی بس عجیب از این رنگ نزد ایرانیان نهفته است. میگویند پرچم سپاه ایرانیان که در آخر الزمان به امید یافتن مهدی موعود با سپاه سفیانی رو به رو میشود به رنگ سیاه است. شما را به خدا قسم حافظ این رنگ باشید.

هنوز این دفتر جای تعریف دارد.

آن بالا نیزه هایی نمایانند...حواست کجاست؟ هنوز همراه منی یا بازهم... فکر میکنی. بگذار من خط فکرت را بلند بلند بخوانم:

"نزدیکی ظهر، لشکر حسین(ع) در محلی به نام ذو حُسُم با صحنه ای مواجه شد.

-           الله اکبر! نخلستانهای کوفه! به نخلستانهای کوفه رسیدیم!!

-           چه میگویی؟! میدانی چند فرسخ تا کوفه راه داریم؟!

-           دقیقتر نگاه کن دوست من. آنها نخلستان نیستند. بلکه سر نیزه های سواران اند.

-           آری؛ انگار دارد لشگری به این سو می آید.

-           معلوم نیست آمده اند به ما بپیوندند یا با ما بجنگند..."

نمیدانم، شاید آن روز کسی میگفت: نه نه، نیزه ها جلو نیایید. آرام باشید که اصغر من در گهواره آرمیده.

و شاید دیگری میگفت: ما را چه باک از این نیزه ها. نه نه، نیزه ها جلو بیایید؛ جلو بیایید که اینجا بیرق ما در دست علمداری است به نام عباس بن علی. تا عباس هست و پرچم حق در دستان این امیر وفای کربلا بر افراشته باشد حزنی در دلهای ما راه ندارد. اما... امان از زمانی که میان این بیرق و دست، جدایی بیفتد.

ای اهل حرم خدا! اینجا ترس آواره است، خانه ای ندارد، قرار است محبین شما از نیزه ها قلم بسازند و بنویسند از شما، از غریبی شما، از مظلومیت شما و حتی گاهی گله کنند از دوری قائم شما.

نترسید، ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم درس بگیریم و آزمون قبولی دهیم. آمده ایم بپیوندیم به شما تا غرق شویم در این دریای انسانیت و آزادگی شما. این بیرق امانتی است که از پس سالها به ما رسیده، باشد که همچون قمر بنی هاشم امانتداران خوبی باشیم و پرچم را برسانیم به صاحب اصلیش، مهدی موعود(عج).

مختار بهانه ای است برای با شما بودن. برای اینکه بعد از 14 قرن حقیقتش را بشنویم و سرحال شویم و دل ببندیم و دست دعا برداریم برای فرج منتقم اصلی. مختار بهانه ی خوبی است.

اینجا عکس مختار که نه، عکس شمارا کم دارد آقا جان!

راستی اینجا کربلاست؟ نه دفتر دل نوشته های ماست. پس هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله .

باید شُکوه نام تورا زندگی کنیم

ای سبزِ سرخ! مثل شما زندگی کنیم

یک قبله اقتدا به خلوص شما کنیم

فارغ ز «من»، برای خدا زندگی کنیم

تا مثل کوفه سجده به شیطان نیاوریم

باید کنار قبله نما زندگی کنیم

چون «حر» به راه عشق تو ثابت قدم شویم

فارغ ز بوی چون و چرا زندگی کنیم

هرگز مباد به تمنای ملک «ری»

همرنگ شمر و حرمله ها زندگی کنیم

باید چو لاله ها همسر داغ شما شویم

اِستاده بر چکاد بلا، زندگی کنیم

بی منت تبسم مرهم، به قاف زخم

باید قیام سرخ تورا، زندگی کنیم

کرب و بلا، بهشت هنوز و همیشه است

باید به بوی کرب و بلا، زندگی کنیم

 سروده ی رضا اسماعیلی

کیمیا