گهواره...

نه! از جدایی حرف نزن!
تو با این حرفها، آتش به جانم میزنی.
نرو…
مرا در بیکسیهایم تنها مگذار!
مرا طاقت وداع نیست؛ که شانههایم زیر آوار این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست.
بمان؛ گرچه میدانم تشنهای و عطش، بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است.
چه کنم که تهیدستم و مرا جرعه ی آبی نیست تا گوارای وجودت کنم.
آرامش قلبم! نرو...؛ که آن بیرون، جز تیر و خون، چیز دیگری انتظارت را نمیکشد.
تو هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک...
دوست ندارم لحظهی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.
آرام بگیر، عزیزم!
نمیدانم چرا دیگر تکانهایم آرامت نمیکند!
گریه نکن غنچه ی شش ماهه ی من!
مبادا صدای گریهات را بشنوند و تو را از من جدا کنند!
نمیدانم این همه شتاب برای چیست؟ چه میبینی که این طور عاشقانه سر از پا نمیشناسی و به شوق وصال بیتاب شدهای؟
آیا از من خسته شدهای؟
من گهوارهی خوبی برایت نبودهام؟
با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی آغوشم را معطّر خواهد ساخت؟
راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم؛ خوابِ یک قنداقه ی خونین را؛ خوابِ یک تیر را دیدم که از آن، خون میچکید؛ خونِ گلوی نازک تو...!
خواب فرشتههایی را دیدم که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت، از هم سبقت میگرفتند؛ خواب سرگردانیِ خودم را دیدم که به غارت میبردنم.
حالا به من حق میدهی که دلواپس و مضطرب باشم؟ حق میدهی علی جان؟!
تو تنها دلیل بودنِ منی!
آخر بیتو من به چه کار آیم؟ گهواره، بیکودک، میشود؟!
برگرد آرام جانم!
این قدر از «رفتن» حرف نزن! به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!
برگرد!
کاش میدانستم، این همه بیتابی ات را چگونه پاسخ دهم!
من نیز در رویایی شیرین، دیدهام خوابِ خونین شهادت را.
گهواره ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان! دیگر جنبیدن تو مایهی آرامش قلبم نیست؛ که مرا عشق بزرگی، بیتاب کرده است.
مگر بابا را نمیبینی؟
گلهای محمدی، یکی یکی پژمردند؛ دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!
توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم!
من آخرین بازمانده از قافلهی عاشورا هستم!
رفیق لحظههای خوب من! بارها در گرمای آغوشت آرمیدم و بارها به نغمهی دلنواز لالاییات دل سپردم.
امّا ...
این لحظه، نه آغوش تو، و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمیکند؛ که من صدای لالایی خدا را میشنوم؛ که من آغوش باز خدا را میبینم!
وقت تنگ است؛ باید بروم؛ این قدر بر «ماندم» اصرار مکن!
در خیمه ماندن و از عطش مردن؟
... نه! ... نه!
تا درهای شهادت را نبستهاند باید بروم! من تشنهی پروازم.
میخواهم از بابا دفاع کنم.
معراج سرخ من، روی دستهای بابا دیدنی است!
گهواره ی من!
به خدا که آرزوی بهشت، لحظهای رهایم نمیکند.
من آخرین سرباز حسینم و مظلومترین شهید کربلا...
باید بروم...
دنیا منتظر پرواز من است ...
منبع:سبطین
من به مقاومت خود تا شكست كامل دشمن ادامه خواهم داد ، اما بیعتم را از شما بر می دارم ، هر كس میخواهد برود نه برایش مانعی هست و نه حرجی.